هــــــــــــــــــــیژده

۳۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

با افزایش تکنولوژی و رشد صنعت، تعداد اتومبیل ها روز به روز بیشتر شد. متناسب با اون خیابونها عریض تر و طویل تر شدن. روز به روز تعداد یوترن ها (دوربرگردون) ها کم شد و اونا جاشون رو به انواع و اقسام پلهای زیر گذر و رو گذر دادن. دلیل این موضوع واضحه. چون یوترن ها مانع حرکت سریع ماشینها میشه و احتمالا باعث ترافیک و تصادف میشه.
ظاهرا اینجوریه که پل ها خوبن و یوترن ها چیز بد و مزخرفی هستن. پس چرا درست شدن؟ ینی پلها خیلی بهتر از یوترن ها هستن؟ نمیدونم!
از نظر اصول شهری و ترافیک و ساماندهی مناسب ماشینها، پل گزینه ی بهتری محسوب میشه ولی اونی که پشت فرمونه چی؟ وقتی آدم تو یه خیابونی اشتباه پیچید یا نظرش راجع به مسیر عوض شد، چرا با اینکه میدونه میخواد دوربزنه یا مسیرش رو عوض کنه باید تو اون خیابون پیش بره؟ چون ترافیک و نظام شهری بهم نریزه؟ قبول! درسته...

با افزایش تکنولوژی و رشد ارتباطات، تعداد آدمهایی که ما باهشون ایجاد رابطه میکنیم خیلی زیاد شده. افزایش رابطه مث افزایش تعداد ماشین ها باعث شده که خیابون روابط عریض و طویل بشن و یوترن هاش کم شده. این روزا خیلی از ما ها تو روابطمون تو خیابونی هستیم که میدونیم این اون مسیر درست نیست ولی ادامه میدیم. پیش میریم تا به یه پل برسیم.
این چی؟ اینم درسته؟ اینجا هم ما باید تابع اصول روابط اجتماعی باشیم که نظم جامعه بهم نریزه؟ ما هم موازی یه سری رابطه ی دیگه که شاید واقعا مسیرشون تو اون خیابونه پیش بریم؟ اگه ترافیک تو اون مسیر اشتباه باعث شد یه سریا که واقعا اون مسیر رو انتخاب کردن، منصرف بشن، چی؟ نمیدونم. این قوانین روابط رو نمیفهمم. نمیتونم قبول کنم. این خیلی پیچیده تر از ترافیک ماشیناس. نتیجه ی تصمیم اشتباه خیلی سهمگین تر از یه تصادف ساده س. ممکنه عمر یه نفر با کاف بره.
خیلی وقتا ما میاییم تو خیابون که دوردور کنیم و گلچرخی زده باشیم. پس واسمون مهم نیست که یوترن داره یا نداره. ما از اون رابطه لذت میبریم و بعضی وقتا فقط سرعتمون رو زیاد یا کم میکنیم که کمتر یا بیشتر تو اون خیابون اشتباه بمونیم و هروقت به پل رسیدیم، میریم تو یه خیابون بهتر. ولی موقع هایی که ما دمبال مقصد مشخصی هستیم، نمیتونیم منتظر پل بمونیم.


من نمیتونم تابع این قوانین باشم. زندگی من پر از یوترنه. من تو ایران زندگی میکنم.


امضا: 18 رئیس راهور راجتا (روابط اجتماعی تهران بزرگ)
۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۴ ، ۱۹:۰۸
هیژده ...

۲۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۴ ، ۱۹:۲۴
هیژده ...

گاهی وقتا باید خودتو سفت بغل کنی، نوازشش کنی  و یا حسابی فشارش بدی تا احساس تنهایی نکنه

گاهی وقتا باید خودتو به یه چایی داغ کنار پنجره یا یه آهنگ خوب یا یه سیگار دعوت کنی تا از اینکه بهش توجه شده لذت ببره

گاهی وقتا موقع خواب باید یه رختخواب شاهانه و گرم و نرم بسازی و بعد خودتو دعوت کنی توش تا احساس امنیت کنه

گاهی وقتا باید واسه خودت نامه بنویسی و بهش بگی که دوستش داری و به خودت تقدیمش کنی که فک کنه دوست داشتنیه

گاهی وقتا باس بری حموم و خودتو تمیز کنی، موهاتو شونه کنی، لاک بزنی و بعد بری جلوی آینه و حظ کنی

گاهی وقتا آدم باید حواسش به "خودش" باشه. . .


امضا: 18

۲۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۰:۵۸
هیژده ...
مث نرم افزاریم.
هممون

  • یه سری آدما شبیه word ان. خیلی عمومی ان. ینی تقریبا با همه ارتباط میگیرن. ولی اینقد این ارتباط سطحیه که هیشکی هیشوخت نمیفهمه توی اون آدم چیا میگذره و چه قابلیت هایی داره. اینجور آدما خیلی کار راه اندازن و البته گاهی اینقد بدقلقی میکنن که روان آدمو بهم میریزه


  • یه سری آدما مث paint  ویندوز هستن. مث گروه قبل ظاهر ساده ای دارن اما فرقشون با wordسانان اینه که اینا واقعا ساده ان و هیچی تو چنته ندارن. آدمایی که عملا کار خاصی ازشون بر نمیاد.


  • یه سریا مث photoshop عمل میکنن. ینی همینجوری به هرکسی پا نمیدن. و وقتی یه نفری زیاد واسش وقت بذاره، باعث پیشرفتش میشه و هرچی رفاقت با این آدما بیشتر باشه، پیشرفتش بیشتر میشه. این جور آدما مث خود نرم افزار ظاهر باکلاس و فریبنده ای دارن ولی واقعیت اینه که نه همین لباس زیبا و این حرفا


  • گروه بعدی خیلی بدبختن و خیلی دلم واسشون میسوزه. آدمایی که انگار تو این دنیا هستن که خدمت رسانی کنن. وقتی باشون کار داری میری سراغشون و کارت که تموم شد، شوتشون میکنی که برن. خیلی بامعرفتن. اگه بخوام مثال بزنم، نمونه ش clone. اصن اونی که این نرم افزار رو ساخت میدونسته که چه نتیجه ای داره و واسه همین آیکونش ببعیه


  • دیدی بعضی آدما رو میبنی، حالت بد میشه؟ اصن نه میشناسیش نه دیدیش ولی به شدت اینجور آدما تفلون و نچسبن. دقیقا تو نرم افزار ها (البته اگه بشه اسمشو نرم افزار گذاشت) internet explorer این خاصیت رو داره. اه اه اه


  • یه سری از آدمام مث این نرم افزارهای ساخت متخصصین خودمونه. مثلا یه نرم افزار خفن با کلی لوگو وآیکون خوشگل و زلم زیمبو درست کردن از سلام صبح بخیر گفتن تا جیش بوس لالا واسش طراحی شده ولی وقتی میری توش میبینی همون ماشین حساب خود ویندوز یا اکسل، سریعتر و بهتر کارت رو راه میندازه. آدم سانان این نرم افزار ها اون دافی های خفن یا اون پسرهای شکم شیش تیکه ایه که از دور خیلی خوبن ولی وقتی دو کلمه با یارو حرف میزنی میخوای بالا بیاری


  • یه گروه دیگه هم میشه پیدا کرد که در اقلیت هستن و از نظر عوام "اسکل" محسوب میشن. ولی در واقع اونا اسکل هایی هستن که به یه چیز خاص علاقه دارن و همون باعث شده از جمع دور بشن. از درس بگیر تا موسیقی و حتی الواتی. اینجور آدما مث نرم افزارهای پایه ان. نه قیافه ی درست و حسابی دارن نه رفیق و دوست. مث SQL. هیشکی طرفشون نمیره و هر کی هم بره یا مجبوره یا خودشم اسکله.


  • یه سریا هم هستن که میخوان ادای گروه قبلی رو در بیارن و مثلا خاص باشن ولی درواقع هیچ عنی نیستن. داستان اونا داستان اون نرم افزارهاییه که ماها اسمشم به زور بلدیم و مثلا به درد طراحی پایه های یدکی شاتل فضایی میخوره یا مثلا Z brush (که منم رفته بودم دمبالش که یاد بگیرمش)


  • یه سری نرم افزارا هم جزو والدین سانان محسوب میشن. مث انواع آنتی ویروس ها. دائما در حال هشدار، مچ گیری، نظارت، بهینه کردن و کنترل امور هستن. اصن نفس میخوای بکشی، میان ازت میپرسن "?are you want tanafos". بعد که میگی آره، میگن "?are you sure" ینی دهن آدمو سرویس میکنن. تازه اگه دیر بری خونه هم اس ام اس میدن "?dar be dar chera nemiaei"


حالا بازم هست و الان نمیخوام روده درازی کنم. بعدن میام و بیشتر از خودمون و نرم افزارها و جدیدن اپلیکیشن های اطرافمون میگم.


پ.ن: نکته ی آموزشی و پیام اخلاقی این پست اینجاس:

ما آدمای جهان سوم، مث نرم افزارهای مصرفیمون که همشون قفل شکسته و تقلبی و kegen دار هستن، پر از ایراد و عقده و مشکلیم. هممون در ظاهر نرم افزارهای خوب و به روز رو داریم استفاده میکنیم ولی قطعا نرم افزاری که مثلا 100 دلار قیمتشه با ورژن 1000 تومنیش، یه کوچولو (فقط یه کوچولو) متفاوته



امضا: 18 سخت افزار

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۴ ، ۱۰:۱۲
هیژده ...

(مثلا تو الان از حموم اومدی بیرون و داری موهات رو خشک میکنی)


آقاجون؛ قبل اینکه اینو بخونی باس بت بگم که تو زمان ما یه آقایی بود به نام شیرازی که یه جای باحالی درست کرده بود به نام بلگفا. منم اونجا یه خونه ی کوچیک و جمع و جور داشتم. به همین اسم بود. اونجا هم کلی نوشته واست گذاشتم. اونا رو هم حتما بخون.


آقاجون؛ میگم تو اصلا به من نرفتیا. تو خیلی تمیزی و هی حموم میری ولی یه تفاوت بزرگ با من داری. تو زیاد میری حموم و زیاد میایی بیرون ولی  به خاطر همون تفاوته اندازه ی من کیف نمیکنی.

زمان ما دو جور حوله بود. یه مدل حوله معمولی که یه پارچه ی حوله ای مستطیل شکل ساده بود و مدل دوم یه حوله هایی باکلاس بود که شبیه لباس بود و وقتی از حموم در میومدیم تنمون میکردیمش. (امیدوارم تو زمان شما هم هنوز این چیزا باشه و فرض میگیرم که هست). وقتی تو زمستون میری حموم، هرچقدر هم که خونه گرم باشه، وقتی از حموم درمیایی خیلی سردته. وقتی اون حوله لباسیا رو تنت میکنی، شروع میکنی به خشک شدن...

فرق من و تو همینجاس. تو فقط خشک میشی و به هیچی دقت نمیکنی. آقاجون؛ همیشه سعی کن زندگیت از نوع حوله لباسی باشه. وقتی تو سرما حوله ت رو تنت میکنی، هر حرکتی که انجام میدی مثلا راه میری، میشینی، میخوابی، موهاتو شونه میکنی یا "هر" کار دیگه ای که میکنی، همزمان یه سری از اعضای بدنت میخورن به حوله و خشک میشن. حوله تو رو پوشونده و تو داری کارهای معمولی خودتو میکنی و همزمان داری خشک میشی. خشک شدن تو سرما = لذت بردن.

ما ها تو این دنیا هممون یه سری آدم لخت از حموم در اومده ایم و این دنیا همیشه سرده. همیشه یه حوله لباسی تنت کن. نمیدونم حوله لباسی رو به چی تشبیه کنم. فک میکنم متناسب اون، ذهن آدم باشه. اونوخت میبینی که چقد همه چی لذت بخش میشه. کارت، خانواده ت، دَرسِت، دوستات و همه ی چیزای اطرافت بهت کمک میکنن که "هر" کاری که میکنی، بهت کیف بده.

آقاجون چرا اینجوری نیگام میکنی؟ زمان ما این چیزا جز خوشیا بود. شما چه جونورایی هستین آخه؟ چرا مث بز داری نیگام میکنی؟ پاشو یه چایی وردار بیار.

مثلا تو الان داری غرولند کنان میری که چایی بریزی و من دارم داد میزنم که:

والاع، کدوم آقاجونی رو دیدی که با حوله ی حموم درس زندگی بت بده؟



امضا: 18 کون برهنه دمبال حوله لباسی

۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۴ ، ۲۲:۰۲
هیژده ...

یه دوثت داشتم که دوست میداشت با دوستِ من که دوست میداشت با دوثتِ من دوست بشه، دوست بشه . . .


امضا:18

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۴ ، ۰۰:۱۰
هیژده ...

درست در همین لحظه ینی در ساعت 12:38 بامداد دلم میخواهد تمام شوم. تمامِ تمام.

قسمت گند دنیا همینجاس

همه ی اتفاقای دنیا بر اساس منطق و واقعیت رخ میده. نه بر اساس خواسته ی دل. که اگه به خواسته ی دل بود شاید من الان خوشبخت ترین آدم روی زمین بودم. چون سه روز پیش موقع بازرسی، وقتی رو پشت بوم بودم، دلم خواست تو طبقه ی دوم خونه روبرویی می بودم.


امروز رادیو میگفت توازن بین ذهن و دنیای اطراف عامل رسیدن به آرامشه. معنی ساده تر این جمله ینی اینکه به دلت بگو هیچی نخواد و بگو چیزایی که داری رو دوست داشته باش. اینجوری آدم آروم میشه. اینجوری آدم آروم میشه؟

فک نمیکنم. اینجوری فقط آدم سر دلش کلاه میذاره.

شاید منظور خانم مجری این بوده که یه توازن منطقی باید بین ذهن و اطرافمون وجود داشته باشه. مثلا اینکه من دلم بخواد بال داشته باشم یا مثلا تو مریخ بدوم، یه خواسته ی نا معقول و یه ارتباط نامتوازنه. ولی بودن تو طبقه دوم اون خونه با پارکتهای قهوه ای و گلدون های قشنگ لب پنجره ش زیر نور زرد، واقعا نامعقول نیس. واقعا دل من خیلی قانعه. چیزای خیلی معمولی ای میخواد.

نمیتونم براش جور کنم. تقریبا به هرچی که خواسته، نرسیده. آرامش نداره و فک کنم الانم واسه همین میخواد نباشه. حقم داره.

ولی این کار هم ازم بر نمیاد...


امضا: 18 ناراحت

موافقین ۹ مخالفین ۳ ۰۱ آبان ۹۴ ، ۰۰:۵۷
هیژده ...
  1. یکی دو تا که  بیشتر! سه چهارتا کاری که استارت زدم هیچکدوماش نتیجه نداشت.
  2. خودم یه جوری سرما خوردم که مطمئنم تا یکی دو ماه باید با ویروسهای عزیز همبستر باشم.
  3. سیامک آب روغن قاطی کرده و سرسیلندرش پوکیده و الان تو بیمارستانه.
  4. دندونم درد میکنه.
  5. مُحرمه.
  6. جواب منفی پشت جواب منفی.
  7. هوا داره سرد میشه.
  8. حدود 4 تومن تو این ماه خروجی مسخره داشتم بدون اینکه یه ریال ورودی داشته باشم.
  9. پرونده ها هی داره بیشتر و بیشتر تلمبار میشه و آدیت تو راهه.
  10. هوا اکثرا ابریه
  11. شاید 10 روزه که حموم نرفتم و ....


همه این اتفاقات دست به دست هم داده تا من آرزو کنم زودتر این ماه کتری (پس از اصلاح نقاط) تموم بشه. یه موقع هایی آدم دلش میخواد که مث بچه گربه بره زیر دست و پای یکی و هی خودشو بماله به اون. هی ناز کنه و اون هی ناز بخره. هی خودشو لوس کنه و اون بازم نوازشش کنه.

الان از اون موقع هاس که من دلم میخواد بچه گربه باشم. هرچند مطمئنم که اگه همین الان آرزوم عینا برآورده بشه، تبدیل به یه بچه گربه میشم ولی نه از اونا که تو یه خونه ی اشرافیه و یه دختر مو بلند ازش نگهداری میکنه، یه بچه گربه میشم که دیروز مامانش رفته زیر ماشین و له شده و خودش الان تو کوچه ها دمبال یه تیکه استخون میگرده و باید حواسش باشه که کسی بش سنگ نزنه.

اصن ریدم تو آرزوم. همون بهتر که گربه نیستم. میرم با ویروسام لاو میترکونم. لااقل یه ماهی یکی هست که باش کل کل کنم.



امضا: 18 در حال صحبت کردن با خلط سبزرنگش (کثافت هم خودتونید!)


۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۴ ، ۱۳:۰۱
هیژده ...

یه شوهرخاله دارم که انسانه! پس مث هر انسان دیگری هم یه موقع هایی رو میخوابه و یه موقع هایی بیداره. اون موقع هایی که خوابه که هیچی ولی وقتی بیداره به دو شکل می توان ترسیمش کرد. در نود درصد اوقات :( و در نه درصد اوقات :| و میگن که :) هم رویت شده. همیشه ی خدا چیزی واسه ناراحتیش وجود داره. همیشه در حال غصه خوردن و به اشتراک گذاشتن مشکلاتشه.

نمیدونم عروسی پایتخت نشینا رفتین یا نه. ولی من یه شهرستانی ام که این افتخار رو داشتم که تو مراسم عروسی تهرانیا حضور داشته باشم. رقص واسه ما شهرستانیا ینی وقتی میری وسط به شعاع یه متر کسی نتونه بهت نزدیک تر بشه (و اگه شد هم قطع عضو شدنش پای خودشه). به عبارت ساده تر ما فقط موقع رقص گاز نمیگیریم! ینی جفتک اندازی و پرتاب دست به طرفین امری طبیعی محسوب میشه و البته که هرچی اون شعاع بیشتر باشه طرف کارش درست تره. این مدل رقصیدن به قدری از طرف انرژی میگیره که یا آخرش بیهوش میشه یا ضعف میکنه و میره میشینه. اما پایتخت نشینا یه جور خیلی جالب و با کلاسی میرقصن. فقط میرن وسط وایمیستن. خیلی هم بهم نزدیک وایمیستن (تقریبا چسبیده بهم). بیشتر که دقت کنین متوجه میشین که دستهاشون رو هم یه کوچولو تکون میدن. ظاهرا تو پایتخت ارزشها اندکی متفاوت با شهرستانهاس ولی بهرحال اونی که میره وسط تقریبا یه دو سه ساعتی رو اون وسط مسطا هست. یه قر ریز و طولانی.

این دوتا پاراگراف در عین بی ربط بودن کاملا بهم مرتبطن. حرف زدن یا بعبارتی چس ناله های شوهر خاله خیلی شبیه رقصیدن تهرانیاس. وقتی بات حرف میزنه انگار حرف نمیزنه ولی خوب که دقت میکنی میبینی داره یه چیزایی داره میگه. چیزایی که میگه خیلی طولانیه. شاید دو سه ساعت. اصلنم واسش مهم نیس که گوش میدی یا نه. عملا شوهرخاله = چس ناله


حالا این تصویر (که در حال اخبار دیدن کشیدمش)...

یه سری تصاویر هستن که مث شوهرخاله م مث رقص تهرانیا ان. یه چیزای ثابت و تکراری. بی نتیجه و تکراری. از وقتی یادم میاد هروقت یه آدمایی با این شکل و شمایل دیدم، یه تفنگ دستشون بوده و داشتن میجنگیدن. سالهاست این آدما دارن میجنگن و یه سری خانوم در حال گریه کردن بخاطر از دست دادن عزیزشون هستن. این تصاویر اینقد تکراری ن که ارزش خودشونو از دست دادن. هروقت اخبار در مورد حوزه ی خاورمیانه میشه آدمای این شکلی تو بک گراند خیابونایی که دود از توش در میاد و خونه هایی که خراب شده، میان تو تلویزیون. اصن هم نمیدونم دعواشون سر چیه و دوست هم ندارم بدونم فقط میدونم که تموم نمیشه. یه جورایی انگار که اصن زندگی واسه اینا تعریف دیگه ای داره. اینا تو جنگ به دنیا میان، تو جنگ بزرگ میشن و تو جنگ میمیرن. مث شوهرخاله م که انگار تو بدبختی بزرگ شده و (در حالی که یه زندگی معمولی مث هر انسان دیگه ای داره) غرق در مشکلاتش خواهد مرد.

وقتی میگم زندگی تعریف دیگه ای داره، جمله ی خیلی مهمی گفتم. این ینی اینکه هیچوقت سعی نکنیم زندگی اونا رو درست کنیم. این احمقانه ترین کاریه که میشه انجام داد. زندگی اونا درسته. غلطِ درست! ینی یقین بدونین که اگه (فرض کنیم) تمام مشکلات اینجور آدما حل بشه، اونا باز هم چیزی واسه دست به تفنگ بردن و یا مشکلی واسه چس ناله کردن پیدا میکنن. اینجور آدما رو باس بحال خودشون رها کرد. اونا دارن زندگیشون رو میکنن. یه زندگی غلطِ درست. یه زندگی با تعریف دیگه.


امضا: 18 در حال تمرین رقص تهرانی

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۴ ، ۰۰:۴۸
هیژده ...

امروز به خودم هدیه دادم. یه هدیه ی خوب. به محض اینکه از خونه بیرون اومدم شروع شد به بارون باریدن. یه بارون خرکی. میخواستم برم دفتر ولی 45 دقیقه رانندگی شیرین زیر بارون با سرعت 30 کیلومتر بر ساعت در حالی که برف پاک کن روی کند ترین حالتش قرار داشت و بهترین آهنگا در حال پخش شدن بود، به خودم هدیه دادم. این هدیه س. 45 دقیقه لذت بردن، لبخند زدن، به هیچی و هیشکی فکر نکردن، صدای بارون فیت صدای چاووشی، باد مرطوب و خیابونای خلوتی که انگار واسه تو خلوت شدن. امروز خیلی ولخرجی کردم و خیره شدن به یه چاله آب که هی بارون آرامششو بهم میزد و حبابای کوچولو کوچولو توش درست میکرد رو به خودم تقدیم کردم. اینا هدیه س. یه هدیه ی باارزش. خودم خیلی خوشحال شد و الان اونه که مجبورم کرده این پست رو بنویسم.

الان تو دفترم و پنجره بازه و بارون یواش یواش داره پرونده هایی رو که زیر پنجره س خیس میکنه. نه پنجره رو می بندم نه پرونده ها رو برمیدارم. بذار اونام حال کنن و لذت ببرن. بعدها وقتی سراغ این پرونده ها برم، یه سری کاغذ چروک خیس خورده، منو یاد امروز و حال خوب الانم میندازه و بازم خوشالم خواهد کرد.


پ.ن : شهریور حتی اگه یه روز ازش باقی مونده باشه، حتی اگه همه چیش بوی پاییز بده، حتی اگه بارونش پیام تموم شدن تابستون رو بده، بازم شهریوره و شهریور ینی تابستون. ینی فصل گرم و دوست داشتنی تابستون. ینی فصلی که اولش آخر بهاره وسطش گرمای زندگیه و آخرش اول پاییز.



امضا: 18 در اوج احساسات

۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۴۰
هیژده ...