هــــــــــــــــــــیژده

۳۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

آدم باید برعکس رفتار کنه. اگه تاحالا هیچوقت تو خیابون و طبیعت آشغال نمیریخت، ایندفه ریخت. وقتی میرفت دستشویی عمومی، همیشه حواسش بود که کمترین تماس رو با هرچیزی داشته باشه اما ایندفه همه چیزای چنداش آور اطرافش رو کامل لمس کرد. اگه همیشه لباسش رو به محض اینکه وارد خونه میشد در می آورد و  سر جاش آویزون میکرد ایندفه انداخت رو مبل. اگه همیشه موقع بحث وقتی حق باهاش نبود کم می آورد و کوتاه میومد، ایندفه با اینکه میدونست حق با اون نیس کوتاه نیومد. اگه همیشه تو روزای شهادت اماما به احترامشون آهنگ گوش نمیداد، ایندفه شاد ترین آهنگا رو تو تاسوعا و عاشورا گوش داد. اگه همیشه احترام بزرگترا رو نیگه میداشت، این بار کوتاه نیومد و راست راست جلوشون ایستاد. همیشه وقتی اخبار بچه های زخم و زیلی غزه و فلسطین رو نشون میداد روشو اونطرف میکرد تا نبینه ولی ایندفه لبخند زد و گفت به درک که میکشنتون. اگه همیشه سرش جلوی خدا پایین بود، ایندفه سرشو بالا گرفت و چش تو چش، زل زده بود به خدا. اگه همیشه با وضو نماز میخوند، ایندفه بدون وضو نمازشو بست. اگه همیشه وقتی یه بچه گربه میدید سعی میکرد بهش غذا بده، ایندفه چنان سنگی بش پرتاپ کرد که فک کنم فلج شد. اگه همیشه راست میگفت، ایندفه دروغ گفت. اگه همیشه خوب بود یه دفه نبود . . .

یه موقع هایی (فقط یه موقع هایی) آدم باید برعکس همیشه ش باشه. برعکس باشه و برعکس رفتار کنه تا ببینه که تهش هیچ اتفاقی نمیفته. ببینه که بازم صبح فردا، خورشید از شرق طلوع میکنه و تو غرب غروب. هیچ اتفاق عجیبی رخ نخواهد داد. همه رفتارهایی که تو این جهان وجود داره رو انسان خودش درست کرده، پس خودشم میتونه خرابش کنه. انجام ندادن یه سری کارا دلیل بر نبودن، بد بودن یا خوب بودنشون نیس.

وقتی قالبهای اطرافت رو شیکوندی، میتونی جهان رو بهتر ببینی. وقتی جهان واقعی و حیوانی رو تجربه کردی، وقتی هم خوب بودی هم بد، میتونی انتخاب کنی که خوب باشی یا بد. فعل خوب بودن وقتی معنی پیدا میکنه فاعل که تو توی چارچوب خاصی نباشه. دیدن شیر وقتی تو قفسِ لذت بخشه وگرنه دیدن یه شیر گرسنه واسه هیشکی جذاب نیس


امضا: 18 درحالِ خود مالی به کاشی های توالت عمومی

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۲۱
هیژده ...
یه موقع هایی دیگه زورت نمیرسه. تمام تلاشت رو میکنی ولی دیگه زورت نمیرسه. تمامِ تمامِ تمام تلاشت رو میکنی ولی بازم زورت نمیرسه. به هر کس و ناکسی آویزون میشی ولی هیشکی از یه آویزون خوشش نمیاد. به جایی نمیرسی و بعد از این همه تلاش، محترمانه از جلسه مناقصه میندازنت بیرون. اوت میشی و مسیری رو که با کلی استرس با آسانسور رفته بودی بالا، یکی یکی از پله ها میایی پایین. اگه دختر بودی قطعا گریه میکردی. بعد سوار ماشینت میشی و گاز میدی و حرص میخوری. بعد میبینی نمیشه رانندگی کرد. میزنی کنار و یه سیگ میذاری کنج لبت و دود میکنی. اینقد حرصت شدیده که حتی داد هم نمیتونی بزنی. چشمت میفته به یه دلستری که زیر پای شاگرد افتاده. برش میداری و از ماشین پیاده میشی. تمام انرژی های منفی، فریاد و پکیج فحش هایی رو که نمیتونی حتی به زبون بیاری، جمع میشه تو دست راستت و بوم! شیشه ی دلستر مث یه لیوان فرانسوی خورد و خاکشیر میشه.
طعم شکست خوردن همونقد تلخه که طعم پیروزیش لذت بخش. ینی شکست خوردن تو فینال جام جهانی به مراتب تلخ تر از شکست خوردن تو مسابقات گروهیه. یه موقع هایی که با تمام تلاشت کاری از پیش نمی بری دیگه زورت فقط به یه شیشه دلستر خالی میرسه و به فجیع ترین صورت ممکن میپوکونیش. اما اینجوری نمیمونه که. یا میشی یه ضعیف خاک بر سر بی خاصیت، یا تو این شکست ها، تو این اوت شدن ها و تحقیر شدن ها پوست کلفت میشی. زورت زیاد میشه. اونقد زیاد که بیشتر از شکستن یه شیشه خالی از عهدت برمیاد. اونوقت تو دیگه یه آدم معمولی نیستی. تو یه آدم عقده ای و خطرناکی که ممکنه هرکسی رو مث یه شیشه دلستر بپوکونه. این داستان، ابتدای مسیر هر آدم عوضیه که تو اطرافمون میبینیم.


پ.ن: نوشتن هم مث شیشه شکستن آدمو آروم میکنه و این خیلی عجیبه

امضا: 18 یک عقده ای خطرناک
۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۵۴
هیژده ...

یه سری چیزا خاص ن.

یه سری بوآ. مث بوی خاک بارون خورده. بوی پوست هلو. بوی مایع دستشویی اَوِ. بوی برنج دم کشیده. بوی جوراب. بوی فلفل دلمه ای سبز و . . .

یه سری مزه ها. مث مزه ی ریحون. مزه ی لواشک. مث مزه ی آلوئه ورا. مث طعم اولین بوس . . .

یه سری صداها. مث صدای ناخونگیر. مث صدای سکس گربه ها. صدای ضجه ی یه زن میانسال . مث صدای جیغ قلم خوشنویسی وقتی داره سُر میخوره رو کاغذ.. مث صدای دسته کلید و مث صدای کیکاووس یاکیده . . .

یه سری لامسه. مث پوست یه بچه ی چن روزه. مث حس دست بردن تو یه گونی عدس. مث گِل بازی. مث لمس تن . . .

یه سری حس ها. مث ذوق درونی که انگار آدم گرمش میشه وقتی ذوق میکنه یا مث غم از دست دادن یه نفر که انگار آدم دردش میاد. مث لحظه ی ارگاسم شدن . . .
یه سری زمان ها . یه ظهر گرم تابستون یا یه غروب تخمی پاییز. مث یه صبح آفتاب نزده . . .

یه سری جاها. مث یه توالت عمومی کثیف یا مث یه انباری تاریک یه مغازه. مث یه خونه با در ورودی چوبی زیر نور یه لامپ زرد، توشب . . .

یه سری تصاویر. مث صف منظم مورچه ها. مث شعله های آتیش. مث سقوط یه هواپیما. مث لحظه ی تولد یه فیل . . .

و یه سری آدما. مث مرتاض ها. مث درویشا. مث داعشیا. مث قاتلا. مث مادرا و . . .


موقعی که داشتم این چیزای خاص رو کنار هم مینوشتم، حس کردم همه چیزا خاص و منحصر به فردن. این ینی همه چیزایی که نوشتم، پشم! ینی هیچ چیز خاص و منحصر به فردی نداریم. ینی همه چی خیلی معمولیه و این کار منه که احمقانه س. انتخاب کردن یه سری چیزای معمولی از بین کلی چیز معمولی خیلی احمقانه س. مث اینه که تو دامنه ی یه کوه دماوند، یه سنگی رو انتخاب کنی و بگی که این خاصه. آره. خاصه ولی سنگ بغلیش هم خاصه. سنگ تو باغچه تون هم خاصه. اصن همه ی سنگ ها خاص ن. وقتی همه چی خاص باشه، هیچی خاص نیس. همه چی معمولیه. شاید کم بودن دلیل خاص بودن باشه ولی در باطن، هیچ چیز خاصی وجود نداره. مثلا پوست یه بچه واسه یه دکتر ماما خیلی چیز معمولی و طبیعیه. نیس؟

در مورد آدما هم همینجوریه. انتخاب یا قضاوت در مورد آدما احمقانه س. لحظه ی تولد خفاش شب با لحظه ی تولد پروفسور حسابی یه جور بوده! من اصلا از رفتار داعشیا تعجب نمیکنم. چرا رفتارشون عجیب به نظر میاد؟ به دوعلت: 1- چون کم ان. هزاران سال پیش همه اون شکلی بودن و این اصلن عجیب و خاص نیس.   2- چون ما داعشی نیستیم. اگه ما هم اونجا بودیم قطعا همین کارا و شاید بسیار بدتر از اونا این کار رو میکردیم. هیچ چیز خاصی وجود نداره. خوردن کرم زنده همونقد عجیبه که خوردن کله و پاچه ی گوسفند.

دو تا قانون* دیگه از زندگی من اینه:

1- هیچ چیز خاصی تو دنیا وجود نداره

2- قضاوت کار احمقانه ایه



*  یکی دیگه از قوانین من که قبلا بهش رسیدم هم اینه:

تمام چیزای دنیا خیلی قشنگ ن. (اما از دور)



امضا: 18

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۲
هیژده ...

زیر نور شمع داشتم شطرنج بازی میکردم و به این فکر میکردم که چرا دل من برای بچه ی ماکیتائو سوخت

ماکیتائو اسم ماده شیری بود که سه تا بچه داشت. ماکیتائو برای اینکه بتونه به بچه هاش شیر بده خونه رو ترک کرده بود و  رفته بود. ماده شیر گله ی بوفالویی رو که داشتن از تو رودخونه رد میشدن، زیر نظر داشت. یک بوفالو از گله دور موند و این بهترین فرصت برای ماکیتائو بود که اونو شکار کنه. پس اینکار رو کرد. ولی بوفالو به مراتب بزرگتر از ماکیتائو بود و تو اون درگیری تنها چیزی که عاید ماکیتائو شد، دم بوفالو و نعره های بلند اون بود. ماده شیر پنجه های قویش رو انداخته بود رو پشت بوفالو و تقلای بی نتیجه ای میکرد. نتیجه این شد که در اثر نعره های بوفالوی درحال شکار، گله تغییر مسیر داد و تعداد زیادی بوفالوی عصبانی به سمت ماکیتائو و شکارش حمله ور شد. ماکیتائو تصمیم گرفت بیخیال شکارش بشه و فرار کرد. گله ی عصبانی به بوفالوی تنها رسید. ماکیتائو به فکر شکم گرسنه، پستانهای بدون شیر و بچه های گرسنه ش بود. پس نمیتونست دست خالی برگرده. گله ی بوفالو ها حسابی گیج شده بودن و فقط داد و فریاد میکردن. ماکیتائو هم متوجه گیجی گله شده بود پس دوباره با شجاعت به سمت گله حمله کرد. این بار لقمه ی کوچیکتری رو انتخاب کرد. یک بچه بوفالو. گردن بچه بوفالو رو گرفت و به زیر آب کشوندش. گله فرار کرد و ماکیتائو با لاشه ی بچه بوفالو به خشکی رسید. وسط مسطای بزم تک نفره اش سر و کله ی یک گله کفتار پیدا شد. کفتارها با صداهای عجیب و غریبی که شبیه صدای خنده بود، خودشونو تو اون لاشه ی بوفالو سهیم میدونستن. اما ماکیتائو هنوز سیر نشده بود. پس با کفتارها درگیر شد. کفتارها تعدادشون زیاد بود و تونستن که یه تیکه از لاشه رو بدزدن و با همون خنده های شیطانی سر گوشت دزدیده شده باهم درگیر بشن. سرانجام ماکیتائو لاشه رو به پرنده ها سپرد و راهی خونه شد. هوا تاریک شده بود. وقتی ماکیتائو به خونه رسید بچه هاش نبودن. ماکیتائو  بالای یک درخت پیر و بدون برگ خوابید و صبح روز بعد دمبال بچه هاش رفت.

نزدیکای غروب بود و از اینکه این همه بچه هاش رو صدا زده بود و صدایی نشنیده بود، خسته به نظر میرسد. از دور صدای یکی از بچه هاش شنیده شد. جایی که چن تا کفتار هم بودن. ماکیتائو با حالتی که انگار میخواد شکار کنه، شروع به دویدن کرد. بچه ش رو پیدا کرد. دیر رسیده بود. کفتارها دوتا از بچه هاش رو خورده بودن و این تنها باقیمانده ی ماکیتائو بود. یک بچه ی معلول. ماکیتائو کفتارهارو با تمام قدرتی که داشت از اونجا دور کرد و شروع کرد به لیس زدن سر پسرش. پسر ماکیتائو فلج شده بود و دوتا پاهاش در اثر حمله ی کفتارها قابلیت حرکت نداشت. ماکیتائو با دندون گردن پسرش رو گرفت تا اونو به خونه ببره. چند قدم جلو تر پسرش رو روی زمین گذاشت و خودش چند متر جلوتر روی زمین خوابید. پسر ماکیتائو گشنه بود و بخاطر شیر خودشو دمبال مادر میکشوند. با دستهاش راه میرفت و پاهاش روی زمین کشیده میشد... برق رفت و نتونستم ببینم ادامه ی این راز بقا چی شد. مامان شمع روشن کرد و آورد کنارم گذاشت. منم موبایلمو دست گرفتم و شروع کردم به شطرنج بازی کردن. زیر نور شمع داشتم شطرنج بازی میکردم و به این فکر میکردم که چرا دل من برای بچه ی ماکیتائو سوخت ولی برای بچه بوفالو نسوخت. ماکیتائو برای سیر کردن بچه هاش یه ماده بوفالو رو بی بچه کرد. بچه بوفالو رو کفتارهایی خوردن که به بچه ی ماکیتائو هم رحم نکردن. دو مادر داغدار، یه بچه شیر فلج و کفتارهایی که همچنان خنده های شیطانی میکردن...



امضا: 18


۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۰۱
هیژده ...

دقیقا در همین لحظه... ینی ساعت 22:31پنجشمبه شب...

من یه عادت گندی دارم و اون اینه که وقتی یه چیزی میره تو مخم، انگار یه چیز اضافی رفته تو وجودم. ینی به هر کاری ممکنه دست بزنم تا اون چیز از مخم خارج شه. و اون چیز کِی خارج میشه؟ دقیقا وقتی که به نتیجه برسه. اصن مهم نیس که نتیجه چی میشه. فقط باید به نتیجه برسه. اینجا که من الان نشستم، ینی دفتر کار جدیدمون. اینجا تلفن نداشت (ینی داشت، ولی هیچکدوم از پریزها بوق نداشت). تو سه روز گذشته، یه 24 ساعت طول کشید تا دوبار مامور مخابرات اومد و از پای ترمینال مخابرات سیم رو کشوندیم تا دفتر و از اونجا سیم کشی روکار تا پای کار. تو 48 ساعت گذشته مشترک شاتل شدم ولی از شانسم این خط قبلا رانژه ی جای دیگه بوده. مث سگ پاسوخته از شاتل به مخابرات، از مخابرات به مرکز تلفن. 24 ساعت طول کشید تا مخابرات (که شمبه ها تعطیله) خط رو تخلیه کرد و شاتل جاش رو گرفت. چون بازرسی بودیم نتونستم پیگیری کنم تا الان که برگشتیم. سگ پاسوخته در ادامه به دفترش مراجعه میکنه تا لذت اینترنت رو بچشه اما اینترنت وصل نبود. مگه میشد این همه انرژی به نتیجه نرسه؟ تماس با پشتیبانی مرکزی... و دقیقا در همین لحظه... ینی ساعت 22:46 پنجشمبه شب... با کمک خانم الف (تو پشتیبانی مرکز)، من اینترنت دار شدم. و این پست سرشار از انرژی و رضایته


پ.ن.1: این اتفاقاتی که گفتم تو روال عادی حداقل یه هفته زمان می بره

پ.ن.2: اینکه من الان اینترنت دارم هیچ دردی از من دوا نمیکنه و عملا الان با سه شمبه هفته ی بعد هیچ فرقی نداره ولی اون چیزه از تو مخم خارج شد.

پ.ن.3: همین الان حسین اومد پیشم درحالی که یه بسته هات چاکلت مارک aroma تو دستشه و هی نمیذاره که من از این دست آوردم لذت ببرم.


امضا: 18 سه پیچیانِ زالو زاده ی کنه نسب

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۹
هیژده ...

1. بعد از فک کنم 22 ماه مذاکرات بالاخره مذاکرات هسته ای به نتیجه رسید و ایران و 5+1 (که نمیدونم چرا بش نمیگن 6) توافقنامه هسته ای رو امضا کردن که ازش میگذریم...

2. بعدد از حدود 11 سال کار کردن من هم توافقنامه ای رو با کارخونه امضا کردم و شرایط تعلیق فعلی رو پذیرفتم. ینی بعد از 11 سال کار کردن یه مدتی بیکار خواهم بود. بیکار و تنها که از این هم میگذریم...

3. یه عینک گرفتم که دقیقا عینِ عینِ عینِ عینک نتانیاهوئه. مردک حسود و میمون. ازش میگذریم...

4. شرکت خودمون رو مبله کردیم که از اون حالت لخت و بیریخت در اومد و یه سر و شکلی گرفت که از اینم میگذریم...

5. بعد از 4 سال که بازرسی، بالاخره تونستیم مدیریت شعبه رو از چنگ "داش کیریم آق منگول*" در بیاریم و خودمون بگیریمش. از این دیگه نمیگذریم. این موضوعی نیس که بشه ازش گذشت. بعد از 59 دقیقه و 7 ثانیه مکالمه ی طاقت فرسا تمام حرفایی رو که تو این مدت مث یه غده تو مسیر تنفسیم گیر کرده بود رو بهش زدم. حرفایی که مث آب میریخت رو جیگر آتیش گرفتم و خنکم میکرد و داش کیریم رو میسوزوند. حرفایی که شما قطعا درک نمیکنین اصلن مهم نیس. بعد 4 سال دو نفر انسان هَوَل و پَپِه، یه آدم ززززرررنگ  رو دور زدن. یه آدمی که هیچ وقت فک نمیکرد از اوج قدرت پایین بیاد. بعد از این مکالمه حس گنگ و عجیبی رو تجربه کردم.


عجیب ترین نکته اینه که تمام این اتفاقا تو یک روز رخ داد. تو بیست و سوم تیرماه سال نود و چهار



* داش کیریم آق منگول کیست؟ انسان که نه، جانور میلیاردیست که نگران 500 تومن کارمزد جابجایی پول است.

امضا: 18 درحالی که انگار گل برتری رو تو فینال جام جهانی زده و با مشت های گره کرده بلند میگه "یِـــــــــــــــس"

۲۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۳
هیژده ...

تو گوشیم فقط سه تا بازی هست. یکی از دیفالت روش بوده، یکیش پوکرِ و اون یکی رو خودم ریختم. شطرنج. یه چند ماهی هست که از قمار تو پوکر خسته شدم و دارم شطرنج بازی میکنم. تقریبا هرشب و شبی حداقل یه ساعت. اگه ببرم امتیازم بالا میره و طرف زرنگ تر میشه و اگه ببازم برعکس. شطرنج در عین سادگی، بی نهایت جذابه. شطرنج یه نماد واقعی از زندگی روزانه ی معمولیه.

از اول همه چی مساویه. همه چی. مقدار نیرو، نوع صف آرایی و موقعیت دو طرف. تنها چیزی که فرق میکنه رنگ طرفینه. تو شطرنج هرکی یه وظیفه ای رو بعهده داره و وظیفه ی گروهی، حمایت و حفاظت از شاهِ بی خاصیته.

سربازها از همه بیشترن و از نظر سازمانی پایین ترین مقام رو دارن. همیشه تزم تو بازی شطرنج این بود که سرباز ها فقط به درد قربانی شدن بجای یه مقام مافوق، به دام انداختن یا تحت فشار قرار دادن طرف مقابل رو بعهده دارن. اما بعد از این چند ماه فهمیدم که ارزش سرباز، کم از ارزش هیچ کدوم از مهره های دیگه نیس. همین کچل های به ظاهر خنگ، کافیه طول مسیر جنگ رو طی کنن تا به پرقدرت ترین فرد میدان تبدیل شن. سربازها نماد آدمهای معمولی ان. نماد من و امثال من که فقط کمیت رو افزایش دادیم و تو کیفیت بی تاثیر بودیم.




اسب و فیل و رخ یگانهای پشتیبانی ان. رخ یا قلعه، همونجوری که از شکلش هم معلومه نماد قدرت و استواریه. یه پشتیبان واقعی که خیلی قویه و ارزشش اندازه ی 5 تا سربازه. اسب نماد هوش و ذکاوت در عین ظرافته. اسب دلبرانه حرکت میکنه و دهن همه رو میفاکه. اسب نماد سیاسته. با اینکه دروغ میگه، ولی دوست داشتنیه. اسب مث تسوکه تو میتیکومانه! با فیل خیلی حال نمیکنم. ولی ارزش فیل هم اندازه ی اسب و به اندازه ی سه تا سربازه. فیل نماد اعتقادات و قدرت ایمان یه نفره. به ظاهر عملکردش شبیه رخِ ولی کیلومترها از جلال و ابهت رخ  دورتره.

وزیر پرقدرت ترین مهره ی میدان، معادل 9 سرباز و تنها مهره ی مونث جنگه. یه مونث جسور، با اقتدار و زیبا. تنها کسی که برازنده ی شاهه. وقتی حرکت میکنه، تیم حرکت میکنه و وقتی میمیره ستون اصلی تیم فرو میریزه. مث یه جمع پسرونه که تنها دختری که بینشون هست، میره و جمع حاضر تبدیل به یه جمع خشن و دوست نداشتنی میشه. خیلی از مهره ها داوطلبانه فدا میشن بخاطر اینکه وزیر بمونه. وزیر دوست داشتنی و قدرتمند مث یه ماده شیر...

و در نهایت شاه. شاهِ بی خاصیت و پر از تجمل. شاهی که ماکزیمم حرکتش یه خونه س. ینی وقار و جلالش اجازه نمیده که سریعتر حرکت کنه. شاهی که اینقد غرور داره که تنها محدودیتش اینه که نمیتونه تو خونه مجاور شاه مقابل قرار بگیره. شاهی که تمام مهره ها (حتی وزیر یا ملکه) بخاطرش از جون مایه میذارن. چرا اینجوریه؟ شاه واقعا بی خاصیته؟ جوابش اینه که نه! نیس. شاه، مغز متفکر تیمه. شاه تعیین میکنه که کی از کجا و چجوری حرکت کنه. همه شاه رو دوست دارن. شایدم دوس نداشته باشن ولی مجبورن که فرمانش رو اطاعت کنن. شاید به نظر بی انصافی بیاد که شاه شاهه! ولی شاه تنها مهره ایه که از زمین خارج نمیشه. میمونه و تحقیر میشه. شاید هیچ کدوم از این مهره ها قدرت تحمل همچین زجری رو نداشته باشن.

نمیخوام طولانی بنویسم. بعدا یه پست میذارم و از استراتژی های بازی میگم. استراتژی هایی که ما هر روز و هر لحظه باهاشون درگیریم. استراتژی هایی که واقعا کاربردی ان و من از یه بازی ساده استخراج کردم. من خیلی آدم خفنی ام! :)



امضا: 18 سوار بر اسب در حال پیتیکو پیتیکو کردن

۱۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۲:۳۵
هیژده ...

سلام

و اینجا اگه بذارن، اگه نَتِرَن توش، قراره خونه ی جدید و دائمیم شه. نسبت به اینجا حس خوبی دارم (و این جمله چقد دخترونه، لوس و مسخره، ولی واقعیه!) . این یه تغییره.

سال 91، هیژده رو استارت زدم. تا 94 تعداد 373 تا پست نوشتم تا بلگفا به کاف رفت. نتونستم ننویسم. پس رفتم پرشین. تغییر از بلگفا به پرشین. حدود دو ماه اونجا بودم و باز هم تغییر . . . از اونجا به اینجا. 

زندگیم هم دقیقا متناسب با وضعیت وبلاگیم داره سپری میشه

اون دوستانی که از قبل این حقیر رو میشناسن، به یاد دارن . . . تو اولین برنامه رادیو 18 توضیح دادم که چه اتفاقی واسم افتاد. پس واسه کسایی که نمیدونن میگم:

دوران بلگفا: بعد از چندین سال کار تو یه کارخونه، (با عزت و احترام و کشمکش های عجیب!) تغییر شغل دادم و رفتم تو کارخونه ی جدید.

دوران پرشین بلاگ: 13 روز دیگه دقیقا یک سال از ورودم به این کارخونه جدید میگذره. اینجا واقعا شرایطش، محیطش، همکارام خوبن. ینی خوب بودن. چون به دلایل نامعلومی اینجا داره بسته میشه و زندگی من هم دچار تغییر خواهد شد.

دوران بلاگ دات آی آر: دیگه نمیخوام تو هیچ کارخونه ای کار کنم. میخوام واسه خودم یه کسب و کار راه بندازم. کسب و کاری که واسه خودمه. دیگه نمیخوام جوونیم، تجربه م و انرژیم رو واسه یه نفر دیگه بذارم. شاید موفق نشم. شاید مث خر تو گل بمونم. شکست بخورم و خیلی شایدهای بدِ دیگه. ولی این ریسک رو میکنم. شاید هم پیشرفت کردم. یکسال دیگه همیچین روزی معلوم میشه که من تو زندگیم چند چندم.


وبلاگ جدید، کار جدید، زندگی جدید


بعدن نوشت: همین الان رفتم بلگفا دیدم، کلا درست و به روز شده. خیلی عذاب وجدان گرفتم!



امضا: 18 متحولِ متغیرِ متحیرِ متبلورِ متشخصِ متنفرِ متبسمِ متکبرِ


۵۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۱:۲۹
هیژده ...