هــــــــــــــــــــیژده

۱۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

1. بابام دوتا قناری داره. قبلن راجع بشون گفته بودم. منوچهر و پریچهر. نمیتونم بگم چهچه میزنن. چون اینقد میخونن روان آدم بهم میریزه و باس بگم وق وق می کنن. مامانم خیلی با اونا مشکل داره. هم بخاطر کثیف کاریشون، هم بخاطر سر و صدای عجیب و غریبشون. منتقلشون کرده بودیم به راهرو. دو سه هفته ای بود که هیچ صدایی ازشون در نمی اومد. یه بار رفتم ببینم زنده ن، دیدم زنده ن! به مامان گفتم اینا چرا نمیخونن؟ با احساس عذاب وجدان خاصی گفت نمیدونم. شب از بابام پرسید رفیقات چرا نمیخونن؟ بابام هم که انگار مجری شبکه سلامت ازش سوال پرسیده باشه، با تریپ یه متخصص داخلی قناری و چهچه سانان با افتخار گفت رفتن تو "لک". سالی یکی دوبار میرن تو لک و بعدش خوب میشن. بعد پدر احساس کرد که تنور داغه و از این موقعیت رمانتیک باید نهایت استفاده رو بکنه. گفت بیارمشون تو خونه؟ که جیغهای رنگارنگ مامان همه چی رو به حالت عادی برگردوند.


2. من (غیر از اون چن تا فلش که واقعا نمیدونم کجان) دو تا فلش دارم. یه فلش 8 گیگ کوچولو که تو پخش سیامکه و یکی یه فلش گنده ی 4 گیگه که رو دسته کلیدمه. اون فلش کوچیکه فقط توش آهنگه. همه جور آهنگی توشه. آهنگایی که دوس دارم و یا ملو ان یا شادن. اون فلش بزرگه توش پر فایل و چرت و پرت و 8 تا آلبوم از گوگوشه. روزای معمولی، طبق معمول اون فلش کوچیکه پلی میشه و یه روز معمولی سپری میشه اما روزایی که حالم گرفته س (حالا بهر دلیلی) فلش بزرگه میره تو پخش. و اون آلبوم های گوگوش چنان قابلیتی دارن که مثلا اگه رامبد جوان هم اونارو گوش بده، برنامه ش از خندوانه به عتدوانه تبدیل میشه.


3. امروز صبح وقتی نشستم تو سیا، قبل از حرکت لبخند زدم و  اون فلش بزرگه رو در آوردم و فلش کوچیکه رو زدم سر جاش. یه روز خوب شروع شد. بعد از 12 ساعت، ینی الان که ساعت 8 شبه، حس میکنم باید فلش بزرگه رو استعمال کنم. حس میکنم هر کسی مث منوچ اینا یه دوران "تو لکی" داره. یه دورانی که میاد و میمونه و با همون علتی که اومده بود، میره. علتِ بی علتی. فقط زمانش باید بگذره. زمان... زمان... زمان...



امضا: 18 مجری برنامه عندوانه


۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۵۱
هیژده ...

همینجوری بی دلیل (با تاخیر) تقدیم میکنمش به فامیل دور.

اینجا




بعد در این مکان لوگوی جدید رادیو هیژده نصب خواهد شد.




امضا: 18 دختر دوستِ فمینیست نما

۳۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۴۲
هیژده ...

امضا: 18

۱۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۱۳
هیژده ...

بازم یه داستان تکراری دم در خونه م. کلید ندارم و هیشکی خونه نیس. و خدا پدر کسی رو که وای فای رو ساخت بیامرزه. تو سیامک نشستم پاهام رو از پنجره دادم بیرون. یه نسیم یواش در حال وزیدنه. و من بجای شطرنج بازی کردن میخوام بازم از شطرنج بنویسم.

دیشب موقعی که داشتم مات میشدم، یکی از سربازهای خودم جلوی حرکتم رو گرفته بود و من به این فک میکردم که اگه قرار بود شطرنج رو ما ایرانیا درست کنیم، واسه این مشکل یه راه حل میذاشتیم. مثلا شاه میتونست نیروهای خودش رو هم بکشه! ما ایرانیا، ما نوادگان کوروش کبیر، ما نژاد اصیل آریایی. خیلی آدمای نفله ای هستیم. اصن واسم مهم نیس که کی بودیم و کجا بودیم. الان بخاطر نه زنده موندن، که بخاطر پیشرفت همو پاره پوره میکنیم. اونی که قوانین شطرنج رو پایه گذاری کرده، خیلی آدم با معرفتی بوده. خیلی با وجدان بوده. خیلی خوب بوده.

من، هیژده، از بازماندگان کوروش کبیر، دیشب حاضر بودم سربازم رو فدا کنم تا نبازم! اینجا زندگی هیچ شباهتی به شطرنج نداره. ماها داریم منچ بازی میکنیم. هرکسی فقط میخواد مهره های خودشو به مقصد برسونه و تو این مسیر اصن مهم نیس چن نفر به کاف میرن.



امضا: 18، یک عوضی واقعنی

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۲۳
هیژده ...

یه سری چیزا خاص ن.

یه سری بوآ. مث بوی خاک بارون خورده. بوی پوست هلو. بوی مایع دستشویی اَوِ. بوی برنج دم کشیده. بوی جوراب. بوی فلفل دلمه ای سبز و . . .

یه سری مزه ها. مث مزه ی ریحون. مزه ی لواشک. مث مزه ی آلوئه ورا. مث طعم اولین بوس . . .

یه سری صداها. مث صدای ناخونگیر. مث صدای سکس گربه ها. صدای ضجه ی یه زن میانسال . مث صدای جیغ قلم خوشنویسی وقتی داره سُر میخوره رو کاغذ.. مث صدای دسته کلید و مث صدای کیکاووس یاکیده . . .

یه سری لامسه. مث پوست یه بچه ی چن روزه. مث حس دست بردن تو یه گونی عدس. مث گِل بازی. مث لمس تن . . .

یه سری حس ها. مث ذوق درونی که انگار آدم گرمش میشه وقتی ذوق میکنه یا مث غم از دست دادن یه نفر که انگار آدم دردش میاد. مث لحظه ی ارگاسم شدن . . .
یه سری زمان ها . یه ظهر گرم تابستون یا یه غروب تخمی پاییز. مث یه صبح آفتاب نزده . . .

یه سری جاها. مث یه توالت عمومی کثیف یا مث یه انباری تاریک یه مغازه. مث یه خونه با در ورودی چوبی زیر نور یه لامپ زرد، توشب . . .

یه سری تصاویر. مث صف منظم مورچه ها. مث شعله های آتیش. مث سقوط یه هواپیما. مث لحظه ی تولد یه فیل . . .

و یه سری آدما. مث مرتاض ها. مث درویشا. مث داعشیا. مث قاتلا. مث مادرا و . . .


موقعی که داشتم این چیزای خاص رو کنار هم مینوشتم، حس کردم همه چیزا خاص و منحصر به فردن. این ینی همه چیزایی که نوشتم، پشم! ینی هیچ چیز خاص و منحصر به فردی نداریم. ینی همه چی خیلی معمولیه و این کار منه که احمقانه س. انتخاب کردن یه سری چیزای معمولی از بین کلی چیز معمولی خیلی احمقانه س. مث اینه که تو دامنه ی یه کوه دماوند، یه سنگی رو انتخاب کنی و بگی که این خاصه. آره. خاصه ولی سنگ بغلیش هم خاصه. سنگ تو باغچه تون هم خاصه. اصن همه ی سنگ ها خاص ن. وقتی همه چی خاص باشه، هیچی خاص نیس. همه چی معمولیه. شاید کم بودن دلیل خاص بودن باشه ولی در باطن، هیچ چیز خاصی وجود نداره. مثلا پوست یه بچه واسه یه دکتر ماما خیلی چیز معمولی و طبیعیه. نیس؟

در مورد آدما هم همینجوریه. انتخاب یا قضاوت در مورد آدما احمقانه س. لحظه ی تولد خفاش شب با لحظه ی تولد پروفسور حسابی یه جور بوده! من اصلا از رفتار داعشیا تعجب نمیکنم. چرا رفتارشون عجیب به نظر میاد؟ به دوعلت: 1- چون کم ان. هزاران سال پیش همه اون شکلی بودن و این اصلن عجیب و خاص نیس.   2- چون ما داعشی نیستیم. اگه ما هم اونجا بودیم قطعا همین کارا و شاید بسیار بدتر از اونا این کار رو میکردیم. هیچ چیز خاصی وجود نداره. خوردن کرم زنده همونقد عجیبه که خوردن کله و پاچه ی گوسفند.

دو تا قانون* دیگه از زندگی من اینه:

1- هیچ چیز خاصی تو دنیا وجود نداره

2- قضاوت کار احمقانه ایه



*  یکی دیگه از قوانین من که قبلا بهش رسیدم هم اینه:

تمام چیزای دنیا خیلی قشنگ ن. (اما از دور)



امضا: 18

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۲
هیژده ...
میگن فردا روز دختره. کاری به فلسفه ش نداریم اصن. مهم اینه که یه روزی، روز دختره! تبریک میگم به همه ی دخترا و اگه وقت کردم یه برنامه رادیو هیژده تقدیم به همه ی دخترای سرزمینم میکنم.
یه تبریک ویژه هم میگم به نیکا که کم کم داره میفهمه دختر بودن ینی چی.


امضا: 18 دختر دوست
۱۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۰
هیژده ...

به یک عدد دستگاه فکس دست دوم  - در حد نو - ترجیحا پاناسونیک - دارای منشی - کاملا تمیز  - و کلا خیلی خوب! نیازمندم.


پول هم بالاش میدم. ینی راحت هیوده هیژده هزار تومن (نقد!) حاضرم براش هزینه کنم. بخدا!


  1. از دوستانی که تمایل به فروش دارند دعوت بعمل می آید پیشنهادات خود را در پاکتهای مهر و موم شده، حداکثر تا تاریخ 94/5/31 تحویل نمایند.
  2.  بدیهیست به پیشنهاداتی که بعد از تاریخ مقرر ارسال شود ترتیب اثر داده نخواهد شد.
  3. لازم به ذکر است شرکت در این فراخوان به منزله ی تایید  نخواهد بود و کارفرما در انتخاب یا رد پیشنهاد مختار است.
  4. هزینه ی ثبت نام و شرکت در این فراخوان مبلغ یک میلیون ریال بوده که پس از اعلام نتیجه نهایی به متقاضیان عودت خواهد شد.
  5. دوستانی که قصد مالیدنِ به دربِ اینجانب را داشته باشند باید قید پولشان را بزنند.
  6. تاریخ بازگشایی پاکات! (خداشاهده همچین کلمه ای رو داریم. به جمع مکسر پاکت میگن) تاریخ 94/6/1 خواهد بود.
  7. حضور در جلسه ی بازگشایی برای شرکت کنندگان پس از ارائه رضایت نامه ی کتبی از والدین آزاد است.
  8. در صورت برنده شدن، 5% هزینه نقدا و مابقی پس از اتمام دوره ی گارانتی ( حداقل دوساله) به فروشنده نقدا! تحویل می گردد.
  9. مالیات بر ارزش افزوده، بیمه و سایر کسورات قانونی پای فروشنده است.
  10. یک بسته کاغذ A4 هشتاد گرمی تحت عنوان اشانتیون تاثیر شگرفی رو انتخاب پیشنهاد خواهد داشت.
  11. بدون افزایش قیمت دو تا از اون رول مشکیا بعنوان یدکی باید روی دستگاه باشد.
  12. مسئولیت تعویض رول با فروشنده بوده و فروشنده موظف است حداکثر دو ساعت پس از درخواست کتبی کارفرما نسبت به تعویض رول اقدام نماید. به ازای هر دقیقه دیرکرد 10% مبلغ تضمین از حساب فروشنده کسر خواهد شد.
  13. فروشندگان در نظر داشته باشند که وقتی واسه تعویض رول تشریف میارن دست خالی نیان. زشته!
  14. پرداخت هزینه ی تلفن دفتر (حداکثر تا یک سال) به عهده ی فروشنده است.
  15. به پیشنهاداتی که خط خوردگی یا لاک گرفتگی داشته باشد هم ترتیب اثر میدهیم. ولی ترجیحا با مداد مشکی نرم پیشنهاد بدین.
  16. برگزار کننده ی فراخوان مختار است پیشنهاداتی را که خیلی پرت باشند، به معرض عموم گذاشته و آنها را مسخره کند.
  17. پیشنهاداتی که حاوی الفاظ رکیک باشند به اداره ی کل بازرسی تحویل شده تا پدر صاحب پیشنهاد را در بیاورند.
  18. با توجه به اینکه شرکت برای عموم در سراسر ایران آزاد است، کارفرما اجازه دارد به منظور صله ی رحم یک هفته را در خانه ی فروشنده پلاس شده و لش نماید. بدیهیست تاریخ حضور به صورت کتبی و از یک هفته قبل به فروشنده اعلام میشود.
  19. فروشنده می بایست تعهد نماید که اگر خدای نکرده فکس خراب شد، بهترین مدل بازار را تهیه و با عذرخواهی شدید به کارفرما تحویل نماید. (امیدواریم که کارفرما عذرخواهی فروشنده را بپذیرد)
  20. این یک فراخوان واقعی و جدی است!

تبصره: هزینه ی ایاب و ذهاب در بند 18 بعهده ی فروشنده است.



امضا: 18 این کاره و خبره ی شرکت کننده و برگزار کننده ی مناقصات و مزایدات بزخری




۱۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۲۵
هیژده ...

نمیدونم چجوری میشه که اینجوری میشم. ولی میشم.

اون موقع ها که دانشجو بودم از ترم 2 رفتم سر کار. تقریبا کارگری بود ولی اینقد لذت "پول خودم" زیاد بود که واسم مهم نبود. اون موقع ها زندگی به سه بخش تقسیم میشد. کار - درس - تفریح. سر کار درس میخوندم، سر کلاس میخوابیدم و موقع تفریح عذاب وجداد داشتم. نه کاری که میکردم دست بود، نه درسمو درست میخوندم نه تفریح مَشتی ای داشتم. ولی همه ی اون سه بخش و انجام میدادم. به نسبت خوب هم انجام میدادم. اینو بعدها فهمیدم که درسم تموم شد. اون موقع ها که سر کار درس میخوندم، وجدان کاریم اذیت میشد و بخاطر اینکه جبران کنم خیلی خوب کار میکردم. سرکلاس میخوابیدم ولی بخاطر اینکه جبران کنم شبای امتحان میترکوندم. موقع تفریح هم با اینکه عذاب وجدان داشتم ولی سعی میکردم از تک تک لحظه هام خیلی لذت ببرم.

درسم که تموم شد فقط کار بود و تفریح. سر کار که بودم ، بیشتر از کار کردن چال میکردم. البته خیلی پارامترها باعث میشد درست کار نکنم. اینو تو محل کار آخرم فهمیدم. اونجا مث باکسر قلعه حیوانات با دل و جون کار میکردم. چون دیده میشدم. ینی اینقد کار میکردم که به سختی وقت میکردم نیم ساعت تو 9 ساعت واسه خودم یه پست بذارم یا بیام وبلاگ. ولی میومدم و آپدیت بودم. بگذریم...

یه تغییر بزرگ بعد از ده سال زندگی روتین. سخته. تقریبا سه هفته س دیگه سر کار نمیرم. ینی سر کاری که صبح کارت بزنم نمیرم. استارت زدم که واسه خودم کار کنم. تمام تلاشمم دارم میکنم. الان دقیقا جایی هستم که مدتها انتظارش رو داشتم. "کار خودم" بر وزن "پول خودم". جدیدا خیلی وقت آزاد دارم. ولی نمیام وبلاگ! انگار که حسش نیس. انگار لذت وبلاگ نویسی هول هولی بیشتره. نمیدونم. شایدم تمرکز ندارم شایدم یه چیزی یا کسی جلوم رو میگیره و نمیذاره که بیام.

تو این چن روز یه تعطیلات خیلی خوب و مفرح رو سپری کردم. خیلی فک کردم. من الان خیلی باید حالم خوب باشه. ینی رو کاغذ اینجوریه. چرا تو واقعیت اینجوری نباشه؟! من حالم خوبه و برگشتم. خیلی با انرژی هم برگشتم.



پ.ن: همه نظرات قبلی رو بدون جواب تایید کردم. به بزرگی خودتون ببخشید :)


امضا: 18 برگشته به گوی و میدان

۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۰۷
هیژده ...

همین الان که این سطور دارن ثبت میشن یه مگس سمت راست لپ تاپم (روی مانیتور) نشسته* و داره پی پی میکنه. به خیالش داره میرینه به زندگی من. البته که داره تمام تلاشش رو میکنه ولی من بهش کاری ندارم. اونم مشغول کارای خودشه. این خیلی جالبه که من و اون مگس یه مقدار از فضا رو اشغال کردیم. هرکدوم اندازه ی خودمون. جفتمون جون داریم و الان داریم از باد کولر لذت میبریم. جفتمون پدر و مادر داریم و یه مسئولیت به عهده ی ماست پس جفتمون داریم کارای خودمون رو میکنیم. اینکه من چرا اونو از جاش نمیپرونم یه دلیل ساده داره. شاید من تو یه جهان دیگه موازی این جهان یا اصن شاید تو همین جهان، مگس روی مانیتور یک انسان دیگه باشم! خیلی بده که آدم در برابر یه سریا اندازه ی مگس باشه.

همین الان پرید و این یادگاری ها رو واسه من گذاشت.

مگس

* وقتی مگس رو یه چیزی یا یه جایی قرار میگیره، همه میگن مگسه اونجا نشسته. چرا نمیگن وایساده؟ ینی اگه بایسته چه شکلی میشه؟


امضا: 18 تنها حامی حقوق مگسهای بی خانمان در ایران

۲۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۷
هیژده ...

زیر نور شمع داشتم شطرنج بازی میکردم و به این فکر میکردم که چرا دل من برای بچه ی ماکیتائو سوخت

ماکیتائو اسم ماده شیری بود که سه تا بچه داشت. ماکیتائو برای اینکه بتونه به بچه هاش شیر بده خونه رو ترک کرده بود و  رفته بود. ماده شیر گله ی بوفالویی رو که داشتن از تو رودخونه رد میشدن، زیر نظر داشت. یک بوفالو از گله دور موند و این بهترین فرصت برای ماکیتائو بود که اونو شکار کنه. پس اینکار رو کرد. ولی بوفالو به مراتب بزرگتر از ماکیتائو بود و تو اون درگیری تنها چیزی که عاید ماکیتائو شد، دم بوفالو و نعره های بلند اون بود. ماده شیر پنجه های قویش رو انداخته بود رو پشت بوفالو و تقلای بی نتیجه ای میکرد. نتیجه این شد که در اثر نعره های بوفالوی درحال شکار، گله تغییر مسیر داد و تعداد زیادی بوفالوی عصبانی به سمت ماکیتائو و شکارش حمله ور شد. ماکیتائو تصمیم گرفت بیخیال شکارش بشه و فرار کرد. گله ی عصبانی به بوفالوی تنها رسید. ماکیتائو به فکر شکم گرسنه، پستانهای بدون شیر و بچه های گرسنه ش بود. پس نمیتونست دست خالی برگرده. گله ی بوفالو ها حسابی گیج شده بودن و فقط داد و فریاد میکردن. ماکیتائو هم متوجه گیجی گله شده بود پس دوباره با شجاعت به سمت گله حمله کرد. این بار لقمه ی کوچیکتری رو انتخاب کرد. یک بچه بوفالو. گردن بچه بوفالو رو گرفت و به زیر آب کشوندش. گله فرار کرد و ماکیتائو با لاشه ی بچه بوفالو به خشکی رسید. وسط مسطای بزم تک نفره اش سر و کله ی یک گله کفتار پیدا شد. کفتارها با صداهای عجیب و غریبی که شبیه صدای خنده بود، خودشونو تو اون لاشه ی بوفالو سهیم میدونستن. اما ماکیتائو هنوز سیر نشده بود. پس با کفتارها درگیر شد. کفتارها تعدادشون زیاد بود و تونستن که یه تیکه از لاشه رو بدزدن و با همون خنده های شیطانی سر گوشت دزدیده شده باهم درگیر بشن. سرانجام ماکیتائو لاشه رو به پرنده ها سپرد و راهی خونه شد. هوا تاریک شده بود. وقتی ماکیتائو به خونه رسید بچه هاش نبودن. ماکیتائو  بالای یک درخت پیر و بدون برگ خوابید و صبح روز بعد دمبال بچه هاش رفت.

نزدیکای غروب بود و از اینکه این همه بچه هاش رو صدا زده بود و صدایی نشنیده بود، خسته به نظر میرسد. از دور صدای یکی از بچه هاش شنیده شد. جایی که چن تا کفتار هم بودن. ماکیتائو با حالتی که انگار میخواد شکار کنه، شروع به دویدن کرد. بچه ش رو پیدا کرد. دیر رسیده بود. کفتارها دوتا از بچه هاش رو خورده بودن و این تنها باقیمانده ی ماکیتائو بود. یک بچه ی معلول. ماکیتائو کفتارهارو با تمام قدرتی که داشت از اونجا دور کرد و شروع کرد به لیس زدن سر پسرش. پسر ماکیتائو فلج شده بود و دوتا پاهاش در اثر حمله ی کفتارها قابلیت حرکت نداشت. ماکیتائو با دندون گردن پسرش رو گرفت تا اونو به خونه ببره. چند قدم جلو تر پسرش رو روی زمین گذاشت و خودش چند متر جلوتر روی زمین خوابید. پسر ماکیتائو گشنه بود و بخاطر شیر خودشو دمبال مادر میکشوند. با دستهاش راه میرفت و پاهاش روی زمین کشیده میشد... برق رفت و نتونستم ببینم ادامه ی این راز بقا چی شد. مامان شمع روشن کرد و آورد کنارم گذاشت. منم موبایلمو دست گرفتم و شروع کردم به شطرنج بازی کردن. زیر نور شمع داشتم شطرنج بازی میکردم و به این فکر میکردم که چرا دل من برای بچه ی ماکیتائو سوخت ولی برای بچه بوفالو نسوخت. ماکیتائو برای سیر کردن بچه هاش یه ماده بوفالو رو بی بچه کرد. بچه بوفالو رو کفتارهایی خوردن که به بچه ی ماکیتائو هم رحم نکردن. دو مادر داغدار، یه بچه شیر فلج و کفتارهایی که همچنان خنده های شیطانی میکردن...



امضا: 18


۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۰۱
هیژده ...