هــــــــــــــــــــیژده

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

این پست دقیقا چن لحظه بعد از پست قبل ثبت شد.

دارم آخرین لحظات و ساعات مجردی رو تجربه میکنم.

احتمالا الان که این پست ثبت شده، دو نفر با گفتن یه "بله"، یا "با اجازه ی بزرگترا بله"، تشکیل یه زوج رو دادن.

من و یکی مث من.


اینجا تنها جاییه که راحتم و میتونم حسم رو تخلیه کنم. اینجا جایی نیس که بخوام دروغ بگم.

حالم اصلا خوب نیس.

نه بخاطر انتخابم و نه بخاطر تموم شدن مجردی.

دوسش دارم.

اینقد که حاضرم ادامه ی زندگیم رو باش شِیر کنم.

این ینی خیلی.


حسم دقیقا حس لحظه ی سال تحویله...

یه دلشوره ی دوست نداشتنی تو دلم... یه دلشوره به سبک آلبوم ناگفته های حافظ ناظری



تغییر

یه تغییر بزرگ

یه تغییر قشنگ

یه تغییر ترسناک



نمیدونم! نمیتونم بیشتر بنویسم.




امضا: 18 در حال آخرین تایپ با انگشتانی لخت!


۰ نظر موافقین ۱۶ مخالفین ۱ ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۰۰
هیژده ...

دو روز پیش تولدم بود. ممنون از همه اونایی که نمیدونم چجوری و نمیدونم با چه حافظه ای یادشون بود و بم تبریک گفتن.



امضا: 18 دوست دار همتون

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۰۸
هیژده ...

 اولین بار بود میرفتم تو دادگاه و اولین بار بود که یه قاضی رو از نزدیک میدیدم. شاهد بودم. شاهد این بودم که مهندس ک اینقد پول نداره که هزینه ی دادرسی بانکی که بخاطر ضمانت ازش شکایت کرده رو بده. جایی که قاضی نشسته بود به لحاظ ارتفاع، بالاتر از ما بود و من حس می کردم جلوی خدا نشستم! می پرسید و من جواب میدادم. استرس نداشتم ولی حس خوبی هم نبود. کارمون تموم شد و اومدم بیرون. کلی آدم و صداهای عجیب غریب شنیدم و دیدم. صدای جیغ های نخراشیده ی یک زن از اتاق دربسته، چن تا آدم با دستبند و لباسهای راه راه مث دالتون ها و کلی آدم عبوس. اومدم که از در برم بیرون یارو گفت اون برگه ای رو که موقع ورود بهت دادیم که امضا کنی رو باس پس بیاری تا بتونی خارج شی. منم برگشتم طبقه ی سوم تا از مسئول دفتر قاضی امضا بگیرم. تنها تو آسانسور بودم. یکی با یه خط بد با خودکار آبی رو یکی از لته های درب کشویی آسانسور نوشته بود "خدایا کمکم کن" .

یه جمله ی معمولی بود ولی وقتی خوندمش حس کردم واقعا از روی عجز و با التماس این جمله رو نوشته. اصن حس داشت. با یه کمک ساده خیلی فرق داشت. قاتل بود یا یه کلاهبردار، مهم نیس مهم اینه که من مطمئنم این جمله از طرف یه متشاکی نوشته شده نه شاکی و این خیلی معنی میده. این ینی اینکه آدم وقتی گیر افتاده و نه از دست آدما کاری بر میاد نه قانون، وقتی میدونه که مقصره و کاریش نمیشه کرد دمبال یه قدرت ماورایی یا یه معجزه س.

خدا همینجوری بوجود اومد...



امضا: 18 دمبال چکش آقای قاضی

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۵۰
هیژده ...

یه سری چیزا هس خیلی رو مخمه. اصن بدجوری رو مخمه. مثلا

  • این بازیگرایی که میان تو برنامه دور همی یا خندوانه و هی از ویژگی های خاص و منحصر به فرد شغلشون حرف میزنن رو مخ منن. همچین میگن تو با توجه به شرایط شغلیمون یا با توجه به سختی هایی که شغل ما داره، آدم فک میکنه که اینا دارن تو معدن ذغال سنگ کار میکنن و هفته ای دو تا بازیگر بخاطر سختی کار جون میده. خو ریدم تو شغلتون! تو هم یکی هستی مث اون بقالِ سر کوچه تون. حالا چون دیده میشی شناخته شده تری. همین!


  • این المپیکی ها یا کلا ورزشکارایی که میرن اینور اونور و بعدش میان تو تلویزیون. یکی نیس بهشون بگه زیقیا! اگه تو ورزشکار نبودی، خفن ترین سفرت تو کل عمرت، یه پرواز تهران مشهد یا تهران دبی می بود و کل مسیر ذوق مرگ تو ارتفاع بودن و بازدید از امکانات هواپیما (مهماندارهای محترمه) می بودی. حالا یه جوری از سختی مسیر و طولانی بودن زمان پروازش حرف میزنه انگار ما موظفیم بریم پشتش رو بمالیم تا خستگیش در ره. الان اونی که از زابل با اتوبوس راه میفته بعد 24 ساعت میرسه تهران بش بیشتر سخت میگذره یا تو؟!


  • میرم دکتر. بعد معاینه و بالا پایین و دارو نوشتن، ازم می پرسه دیگه چی بنویسم برات؟!!! یا مثلا میرم تو دفترچه بیمه برام قرص بنویسه، میگه چن تا بنویسم؟!!!! مگه اومدم بقالی؟ یا دارم ساندویچ سفارش میدم که بگم سسش سفید باشه یا قرمز؟ تو دکتری، تو حداقل هفت سال عمرتو هدر دادی، تو اینقد کلاس میذاری که قراره منو خوب کنی. عزیزان دل، لااقل ظاهر رو یه خورده حفظ کنین که ما فک کنیم رفتیم دکتر



امضا: 18 در حال ست کردن رنگ قرصها با آمپولهاش

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۲۴
هیژده ...

صبح بود و منِ نیمه بیدار، در حال معاشقه با خواب صبحگاهی بودم. رضا رشیدپورِ دوست داشتنی تو برنامه حالا خورشید داشت فوت داوود رشیدی رو تسلیت میگفت. گفت روحش شاد... یه صدایی از پشت سرم گفت قبرش گشاد!

سر صبح و با قیافه ای عبوس و دوست نداشتنی ام، خنده م گرفت. سرمو برگردوندم، مادرجون بود. داشت با خودش حرف میزد.

تو این پست میخوام راجع به خانمی 82 ساله بنویسم که روحیه ای 28 ساله داره. قبلا اینجوری نبود. قبلا یه پیرزن بود مث همه پیرزنای دیگه که روز به روز فرتوت تر میشن و تو سرازیریِ مرگ، خودشون رو ول میکنن. مادرجون خیلی فرق کرده. روز به روز داره جون تر، با حال تر، شاداب تر و با انرژی تر میشه...

  • یه موقع هایی واسه خودش شعر میخونه و شونه هاش رو به صورت سینوسی تکون میده
  • هیچ دندونی نداره و با دندون های مصنوعیش هم کنار نیومده ولی اندازه ی من ته دیگ میخوره
  • به هیچ درخواستی جواب رد نمیده، هیچ مهمونی ای نیس که بگه نمیام، هیچ تفریحی نیس که نره
  • مث یه بچه دو ساله که همه چیز براش عجیب و جدیده و هی تجربه های جدید کسب میکنه، افتاده تو تکنولوژی و داره با گوشی لمسی حال میکنه
  • سواد نداره ولی حرفاش واقعا منطقیه و یجوری بحث میکنه که نمیتونی قانع نشی
  • وقتی داره یه کار حساس انجام میده (مث بافتنی بافتن) زبونش در میاد و قیافش بی نهایت با مزه و دوست داشتنی میشه
  • سه بار خارج از کشور بوده و یه بار دیگه هم میخواد بره. میگه میخوام اونجا بمیرم، قبرستوناش گل و گلزار و خیلی قشنگه
  • روزی یک یا دو بار قلیون میکشه. اونم قلیون اصل خوانسار. نه از این میوه ای ها
  • بعضی وقتا میگه نمیدونم چرا نمیمیرم! این جمله رو اینقد باحال و با انرژی میگه که هیشکی نمیتونه بش بگه دور از جون یا خدا نکنه. میگه عزرائیل گمم کرده. انگار اون داره با عزرائیل بازی میکنه. با اینکه میدونه خیلی به مرگ نزدیکه ولی امید به زندگیش هزارتاست
  • هیچ خوردنی ای نیس که نخوره یا مراعات کنه. اصن واسش مهم نیس چه مریضی هایی داره یا چه چیزایی واسش بده
  • ایندفه که چشمش و گوشش رو عمل کرد، میگفت دارم 14 ساله میشم.
  • تنها آرزوش اینه که داغ بچه هاش رو نبینه
  • با اینکه نماز میخونه و کاملا پایبند به اصول دینه ولی با همه دست میده. مرد و زن و محرم و نامحرم
  • به ترمینال میگه ترمیلا، به sms میگه sepet، کبریت.. کربیت و خیلی الفاظ خوب دیگه


یه مثلی هست که میگه شیر، شیر است اگرچه پیر باشد، بعدن میفهمن که پیر، پیر است اگرچه شیر باشد ولی بمب انرژی این زن ثابت کرده پیر، شیر است اگرچه پیر باشد.



امضا: 18 در آرزوی پیریِ این شکلی

۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۲۰
هیژده ...