هــــــــــــــــــــیژده

۳۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

فک کن...

فک کن تو یه لحظه ی خاص همه ی آدمای جهان، میتونستن از وجودشون خارج بشن و (با 7 تا شرط) تصمیم بگیرن یه چیز دیگه بشن. شروطش ایناس:

  1. وقتی خارج شدی دیگه نمیتونی برگردی
  2. وقتی خارج شدی خودِ فعلیت مث سابق به زندگیش ادامه میده
  3. وقتی خارج شی انگار میری تو بعد چهارم یا یه جهان موازی زندگی میکنی که هیچ دخلی به زندگی فعلیت نداره
  4. میتونی تصمیم بگیری که به همین زندگی فعلیت ادامه بدی ولی امکان خروج فقط یک بار واست وجود داره
  5. وقتی خارج شدی میتونی تصمیم بگیری که انسان، درخت یا یه جونور باشی
  6. اگه خارج شدی میتونی بفهمی که خودِ فعلیت داره چیکار میکنه ولی هیچ حس مشترکی باهاش نداری
  7. زندگی از همین جایی که هست ادامه پیدا میکنه و جهان موازی عینا شبیه همین جهانه و از سفر تو زمان خبری نیس

حالا فک کن که اون لحظه ی خاص، مثلا امشب ساعت 00:00 اتفاق میفته و تو باس تصمصم بگیری که میخوای دوتا بشی یا نه؟



این پست ادامه داره ولی قبلش دوس دارم نظر کسایی که این پست رو خوندن رو بدونم. چند نفر حاضرن دو تا بشن؟


امضا: 18 منتظر جواب





----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

خیلی جالب شد. خیلی حال کردم. چقد نظرای متفاوت...

و اما ادامه ی داستان...

۳۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۱۹ فروردين ۹۵ ، ۱۰:۵۳
هیژده ...

ما سه نفریم. پدر، مادر و من. من سر میز این شکلی میشینم. میدونم! خیلی احمقانه و مسخره س. ولی اینجوری میشینم. امسال اینجوری آغاز شد:


باب: 18 تو رو خدا مث آدم بشین.

من: چشم (و خودمو جمع و جور کردم)

باب: من اگه برگردم عقب به دندونام و زانوهام خیلی توجه میکنم.

من: مام... تو اگه برگردی عقب چیکار میکنی؟

مام: من؟...........من اینقد حرص نمیخوردم.

من: ینی چی؟

مام: من خیلی حرص الکی خوردم. حرصهایی که میتونستم نخورم. اتفاقایی که قرار باشه بیفته، میفته. من پشیمونم

من: مثلا چی؟

مام: هممممممممممه چی. هرچی که فکرشو بکنی. درس خوندن شماها. کارِتون. زندگیتون و تمام اتفاقایی که افتاد. من اگه به هیشکدوم این اتفاقا فکر نمیکردم یا اینقد حرص هم نمیخوردمم میفتاد.

من: ایول


بحث تموم شد.

مامانم خیلی حرف معمولی ای زد ولی همین حرف معمولی هدف منو تو سال جدید تعیین کرد. این حرفش بدجوری به دلم نشست. آرامش... خیلی چیز خوبیه. آدم آروم خیلی جذابه. خیلی آرومه. سال 95 سال آرامش (و البته اقدام و عمل) نامگذاری میشه.



ما یه آشنایی داریم که دختره. یه دختر چاق که تو دوره ای که الان این چسب نواری روی میز من هم میتونه لیسانس بگیره، طرف رفوزه شد! رفوزه!!! میتونین متصور بشین؟ تو این دوره! طبق محاسبات و اعداد و ارقام روی کاغذ همچین آدمی زیاد جالب به نظر نمیرسه.

بحث تلاش نکردن نیستا. نمیگم حکمت یا قسمت یا شانس. اتفاقه. اتفاقهایی که رخ میدن. نمیدونم چجوریا ولی میفتن.

همون آدم، بعد از ازدواج الان تو تگزاس امریکاس و داره انگلیسی صحبت میکنه. جایی که خیلی آدمای درس خونده و تلاش کرده، نتونستن برن. جایی که خیلی ها که به مراتب بالاتر از اون بودن نتونستن برن. ولی اون دختر چاق الان اونجاس...


وقتی اینجوری به قضیه نیگاه کنی، دیگه حرص نمیخوری. تلاشتو میکنیا ولی درگیر نمیشی. تمام اتفاقایی که تا حالا تو زندگیمون افتاده رو مرور کنیم. جایی که هستیم رو ببینیم. جایی که دوس داشتیم باشیم رو هم ببینیم. خیلی اتفاقا میفتن بدون اینکه ما توش سهمی داشته باشیم.
واقعیت اینه که اتفاق ها میفتن و تنها کاری که از دست ما برمیاد اینه که لبخند بزنیم، شل کنیم و لذت ببریم.


پ.ن.1: این کلیپ رو بالای 100 بار دیدم. تقدیم به همه ی شماها که میخوایین سال آرومی داشته باشین.اینجا

پ.ن.2: اگه این سوال رو از من میپرسیدن که من اگه برگردم عقب چیکار میکردم؟ میگفتم اصن به دنیا نمیومدم. اصصصصصصصصلن


امضا: 18 آروم

۲۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۴۸
هیژده ...

یکی از بزرگترین چالشهای درونی هرکسی اینه که به گذشته ش نیگا کنه و چون تو این مرور گذشته انها هستیم و اغلب همه چی رو خیلی رئال و بی رحمانه میبینیم، تصاویر ترسناکی برامون خلق میشه. اغلب این کار رو نمیکنیم و به محض اینکه قرار باشه همچین فکری به ذهنمون خطور کنه، میپیچونیمش. مخاطب خاص این پست خودمم. خودمم در چند سال دیگه.

بهرحال

میخوام این تصاویر رو برای سال 94 در مورد خودم خلق کنم. این کار واقعا جرات میخواد. در نگاه کلی و اجمالی اعتراف می کنم که سال 94 واسه من سال خوبی نبود اما چن تا ویژگی مهم داشت. الان که دارم بش فک میکنم، امسال فقط و فقط پر از تجربه بود واسم. شعار نیس. امسال پر از تجربه ی "اولین بار" بود. خیلی از اولین ها رو امسال تجربه کردم. خیلی خیلی چیزهای جدید یاد گرفتم. چیزهایی که شاید هیچ کاربرد یا خروجی ای (حداقل امسال) واسم نداشت.

تجربه ی تا 10 صبح خوابیدن و هر روز سر یه کار مشخص نرفتن. تجربه ی دویدن واسه پیشرفت خودت. راه اندازه ی کسب و کار واسه خود. تجربه ی شرکت تو مناقصه و استرس های قبل و بعدش. تجربه ی خالی شدن حساب بانکی و لنگ موندن. تجربه ی تو اوج زمین خوردن. تجربه کلی چیز جدید یاد گرفتن و خیلی چیزای دیگه که نمیخوام یادآوریش کنم.... سال 94 با کلی تجربه ی جدید تموم شد تا بذری باشه که امسال کاشتم. سال دیگه معلوم میشه که چیزی که کاشتم چجوری عمل میاد.

بگذریم. این پست رو نوشتم که پست بعدی با شماره ی 95 اولین پست سال 95 ام باشه! به طور مسخره ای به اعداد حساسم! راستی پست بعد رو هم از الان آماده کردم. رادیو هیژده س. 



امضا: 18 هم شاکی هم متشاکی هم قاضی

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۴۰
هیژده ...

خیلی وقته ننوشتم. خیلی وقته که درگیر شدم. مث یه موج که میاد و آدمو با خودش میبره و وقتی به خودت میایی، میبینی عوووووووووووووووووووووووووووئه! چقد دور شدی از اونجایی که بودی

چندین تا مطلب هی میخواستم بنویسم و نشد

  • انتخابات امسال رای ندادم ولی تو یکی از حوزه های انتخاباتی مسئول احراز هویت رای دهندگان بودم (این خودش یه پسته)
  • سوم اسفند روز خوبی بود.
  • بر هر ایرانی واجب است (مستحب نه ها، واجب) که حداقل یکبار غروب خورشید در خلیج فارس را ببیند.
  • مرام و معرفت، نه تنها هیچ ربطی به جنسیت ندارد، بلکه هیچ ربطی به جنسیت ندارد.


امضا: 18

۱۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۴۲
هیژده ...

بش گفتم تو چجوری زنده ای؟ با دستاش سرش رو گرفته بود. هیچی نمیگفت. همه چی در کسری از ثانیه اتفاق افتاده بود. هیچیش نشده بود. الان فقط کله ش رو گذاشته تو گلدون و وقتی صداش میکنم باید کل تنش رو 180 درجه بچرخونه. موقع یه چیزی خوردن هم خیلی قیافه ش خنده دار میشه. یه ببعی قربونی شد و یه تیکه از گوشتش به منم رسید. یه ببعی که شاید پدر یه خانواده بود رو کشتن چون یه آدم از این جون سالم به در برده بود.

امروز دوباره داشتم عکساش رو نیگا میکردم. الان میتونست مرده باشه. امروز به این فک کردم که اگه میمرد چی؟


یا یهویی میمیریم یا یواش یواش

وقتی یهویی میمیریم، قطعا تو لحظه ی مرگ حسرت یه سری کارا تو دلمون میمونه. حسرت یه سری کارایی که میخواستیم با انجام ندادنش بیشتر عمر کنیم. وقتی یواش یواش به مرگ نزدیک میشیم، ناراحت اون کارایی هستیم که کردیم تا زودتر به مرگ نزدیک بشیم. مث سیگار کشیدن یا فست فود خوردن. مث قمار میمونه لامصب. آدم نمیدونه چجوری باس زندگی کنه.


زندگی با مرگ طبیعی مث یه مستطیله. مساحتش ثابته. میتونی عرضش رو کم کنی تا طولش زیاد شه یا برعکس، عرضش رو زیاد کنی تا طولش کم شه.


امضا: 18 درگیر با روح ببعی خدابیامرز

۲۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۵۱
هیژده ...

امشب خیلی احساس باکلاسی میکنم. از حمام آمده ام و خودم را به دو فنجان بزرگ  قهوه دعوت کرده ام. عینک زده ام و دارم مینویسم. شرایط موجود نمیگذارد که چرند بنویسم. پس چرند نمینویسم.

  • گربه! تا زمانی که از یه چیزی منتفعه، خودموشو لوس میکنه و ملوسه و به محض اینکه فهمید دیگه خبری نیس پنجول میکشه. گربه! قیافش شبیه شیر و پلنگه، ولی گربه س
  • چند روز پیش که 22 بهمن بود من در راهپیمایی 22 بهمن بودم. نه اینکه خودم در راهپیمایی باشم مسیرم در آن زمان با مسیر راهپیمایان یکی شده بود. توی پرانتز: نه اینکه راهپیمایی نرفتن نشانه ی روشنفکر و خفن بودنه و راهپیمایان انسانهایی مجبور به این کار هستند. به قیافه ی آدما که دقت کردم، حس کردم چقد فرق دارن با اونایی که سی و اندی سال پیش واقعا و از دل و جون شعار میدادن و خوشحال بودن.
  • یاد این راننده تاکسی هایی افتادم که همچین از قبل انقلاب و خوبیاش تعریف میکنن، آدم تهش باید بگه ببخشید که انقلاب کردین! با پشت دست باس زد تو دهن اینجور آدما. میگم چرا...
  • اینایی که به شاه، خدابیامرز میگن همونایی ان که اول از همه عکسشو پاره کردن و چه بسا کسانی که همین الان با این نظام درگیرن چن سال بعد از زمان فعلی، یه بهشت برای نوه هاشون ترسیم نکنن. فهمیدن این موضوع اصلن سخت نیس که نه دوره ی قبل انقلاب خبری بوده و نه الان ما تو بهشت برین هستیم. این یه واقعیته که مدینه ی فاضله وجود نداشته، نداره و نخواهد داشت.
  • میگن نقشه ی ایران شبیه گربه س (شبیه گربه ش کردن) این خیلی جالبه. بنظرم ما ایرانیا هممون شبیه نقشه مون و گربه صفتیم. شاید قبلا پلنگ بودیم ولی الان گربه ایم.
  • درگیر نوع دولت و حکومت نباشیم. به نظرم کسانی که به ما حکومت میکنن خیلی گناه دارن. خیلی بیشتر از ما. حکومت به انسانهای بی شرف و گربه صفت واقعا سخته. ماها قدر نشناسیم و در عین ملوس بودن پنجول میکشیم. فقط باید زمانش فرا برسه. قبلا یه سریا ملوس بودن و الان دارن پنجول میکشن، زمان که بگذره پنجه های ملوسهای امروز هم درمیاد و این سناریوی تکراری تا ابد ادامه پیدا خواهد کرد.
  • نتیجه ی اخلاقی: 
  1. یا راننده ی تاکسی نشوید یا اگر شدید، در آینده، هیچ وقت از خوبیهای عصر حاضر را (که در آینده، به گذشته تبدیل شده است) برای نسل بعد تعریف نکنید. نسل بعد دراکولان. نمیرن تو وبلاگ بنویسن. همونجا چپ و راستتون میکنن.
  2. چیزی که من از قدیمیا یاد گرفتم اینه که قبلا بهتر از الانه. و ما الان تو قبلنِ بعدن هستیم! پس سعی کنین بیشتر لذت ببرین. چون بعدن به این نتیجه خواهید رسید که کاش قبلن (ینی الان) بیشتر حال میکردین. 


پ.ن.1: اینا چیزایی بود که خورد خورد ذهنمو درگیر کرد  که البته خیلی بیشتر و منسجم تر از چیزایی بود که نوشتم ولی واقعیت اینه که نه من سی یا سی ام نه ازش خوشم میاد و نه یه درصد دوس دارم درگیرش بشم.پس نکته وار گفتم.

پ.ن.2: معمولا با کلاس ها با یه قهوه ی 50 سی سی ای 45 دیقه ور میرنن تا بخورنش. من یه تاقار (حدود نیم لیتر) قهوه رو 5 دیقه ای خوردم!

پ.ن.3: معمولا باکلاسها قهوه رو تلخ میخورن. واقعا مزه ی زهر مار میده. عایا چجوری ممکنه واقعا اینو دوست داشت؟

پ.ن.4: با کلاس بودن خیلی سخته!

پ.ن.5: مطمئن نیستم اینی که خوردم قهوه بوده!

پ.ن.6: خداوکیلی، وژدانن کسی فرق ترک و فرانسه و اسپرسو و اینا رو میدونه؟




امضا: 18 باکلاس نما با چشمانی چون جغد

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۰۳:۰۰
هیژده ...

یک روز... نه! یک شب دم درب شرکت مشغول انتظار کشیدن بودم تا کلیدهایم برسند. یادم نیس که چرا کلید همرام نبود. مغازه ی بغلی ما برگر های پرفکتی میزند بطوری که وقتی شروع به پخت و پز میکند، برای خودش و خویشاوندانش فحش میخرد. البته نه از من، که از غدد ترشح بزاقی ام. اما واقعا چه کسی به آن غدد فکر میکند؟

بگذریم.

همانطور که مشغول انتظار کشیدن بودم یکی از شاگردهای برگری که جوانی لاغر و دراز بود و داشت با تلفن صحبت می کرد، نظرم را جلب کرد. پسرک 22-23 ساله، با لباس فرم از مغازه بیرون آمده بود و داشت با گرل فرندش معاشرت می کرد. این را من بعدا فهمیدم. وقتی که انتظار جایش را به فضولی داد. البت که خودش هم مقصر بود و هی از جلوی من رد میشد و از بی وفایی های لیلی اش گله میکرد. گفتم لیلی و یک سری خاطرات لیلی سان از مخم عبور کرد و خنده ای بر لبانم نشاند. بگذارید اندکی بخندم. لیلی...نامه...دست...پست رمزدار...برم پیشش... پیک... ها ها ها

 بگذریم.

پسرک داشت گرل فرندش را توجیه میکرد که عزیز دل من، من خیلی تورا دوست دارم و خیلی زیاد به تو فکر میکنم. تو چرا حالی ات نیست؟ اصلا تمام زندگی من یک طرف و تو یک طرف دیگر لعنتی. احتمالا آن طرف خط هم دخترک داشت هی چس کلاس میذاشت و پسر را هی مجبور می کرد که بیشتر دوستش بدارد. یادم هست چند باری پسرک از لفظ عشق هم استفاده کرد. من خیلی خنده م گرفته بود و نگاهم به او بسان پیرمردی نود و اند ساله بود که دارد به جوانی های خودش می نگرد و لبخند میزند. این بار خاطره بازی جای فضولی را گرفت. با خودم فکر میکردم که من کی عاشق شده ام؟ کنتور عمرم هی به عقب باز می گشت و هی چیزی یافت نمیشد. کم کم داشتم برای خودم نگران میشدم که یک هو آلارم اورکا اورکا (یافتم یافتم) به گوش رسید. آری من هم عاشق شده بودم. نفس عمیقی کشیدم. شاید 15-16 سال به عقب بازگشته بودم. برای درک بهتر موضوع بایستی دورانی را خاطر نشان کنم که شبکه ی سه خفن ترین شبکه ی سیما بود و ویدئو نامش دستگاه بود و مانتو ها اِپُل داشت.

بگذریم

آن زمان ها شبکه ی سه یک تبلیغی پخش می کرد در مورد سس بهروز. یک دختر بچه همسن و سال آن دوران خودم با کلاه و لباس یک سره ی سفید با بر و رویی سفید و احتمالا چشمانی سبز رنگ. در زمین سرسبزی برای خودش در حال دویدن و بازی و دلبری از من بود که ناگهان پدر پفیوزش او را صدا میزند تا برود ناهارش را کوفت کند. آهنگ بی نهایت لایت، گندمزاری سبز و دخترکی در حال دویدن به سوی پدر و مادرش به منظور استعمال از سس بهروز و تصویری که فِید می شود. آری. من عاشق آن دختر شده بودم و شاید ساعتها بعد از آن تبلیغ من و آن پری در آن مزرعه باهم میدویدیم. رویاهایی که تا زمانی که آن تبلیغ پخش می شد با من بود. عشقی پاک ولی نافرجام. سالها از آن عشق میگذرد. احتمالا الان آن مزرعه برج یا شهرک شده و پری من مشغول شستن جورابهای شوهر نفله اش است و حتی یک لحظه هم به من فکر نمیکند.

بگذریم

کلید را آوردند و انتظار و فضولی و خاطره بازی جایش را به کارهای عقب افتاده ام دادند...



امضا: 18 با بزاق های آویزان از لب و لوچه اش که معلوم نیست عاملش برگر است یا سس بهروز

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۲۶
هیژده ...

بیا فک کنیم خدا هست

بیا فک کنیم همه حرفایی که زده هم راسته

بیا فک کنیم هم بهشت وجود داره هم جهنم

بیا فک کنیم ما قبلا اون دنیا رو پشت سر گذاشتیم

بیا فک کنیم یه روز خورشید از غرب طلوع کرده و قیامت شده و خدا وعده هاش رو عملی کرده

بیا فک کنیم بهشت و جهنم همین شکلیه که الان هست

بیا فک کنیم یه سری از ما بهشتی هستیم و یه سریامون جهنمی و الان داریم باهم زندگی میکنیم



اگه

اینجوری فک کنیم

شاید

بتونیم هضم کنیم که دنیا پر از عدالته و خدا عادله



امضا: 18 برزخ زاده


۱۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۱۷
هیژده ...

امروز صبح (وقتی از خواب بیدار شدم) احساس کردم بزرگ شدم. چون برعکس همیشه، وقتی چشمام باز میشد تلویزیون هم روشن میشد و می رفت رو کانال پی ام سی تا خواننده های اینور و اونور آبی کمکم کنن تا از جام بلند شم و روزم رو آغاز کنم. اما امروز (نمی دونم چرا) نرفتم پی ام سی و روزم با بی بی سی آغاز شد.

خبر فوری: آزمایش بمب هیدروژنی کره شمالی با موفقیت انجام شد.

حالا ادبیاتش فرق میکرد اما مضمونش این بود: چین، کره جنوبی و ژاپن قاط زدن. کاخ سفید هنوز هنوز خوابه. بمب هیدروژنی خیلی خفنه. آمریکا گفته که کره شمالی چرت میگه و بعدش کارشناس جنوب غربی آسیا اومد روی خط و کلی حرفای ترسناک زد.

امروز من خیلی به کره شمالی فک کردم. به جنگ جهانی سوم. به آدمایی که تو کره ی شمالی زندگی میکنن و خیلی چیزای مسخره و مزخرف دیگه که هیچ ربطی بمن نداره. امروز اگه من مث هر روز پی ام سی میدیدم، دیگه به این چیزا فک نمیکردم. اصن نمیدونستم که فک کنم مث خیلی اتفاقای دیگه (مثلا داستان بمب گذاری فرانسه دو سه هفته بعدش فهمیدم). درسته که دونستن به آدم قدرت میده ولی به همون اندازه ممکنه مخرب هم باشه.

اگه مقیاس بزنیم، وقتی یه بمب تو یه جایی میترکه، انگار که لیوان از دست مامان آدم میفته و میشکنه و احتمالا دستش میبُره. بریدن دست مامان آدم چقد تو زندگی آدم تاثیر داره؟ بعد از اغراق مثلا 10%

با همین مقیاس تو محله یا محل کار آدم میشه 1%

تو شهر 0.1%

تو استان 0.01%

تو کشور 0.001%

تو قاره 0.0001%

تو دنیا 0.00001%


دارم راجع به تاثیر یه موضوع تو زندگی شخصی هر آدم حرف می زنم. موضوع انسانیت و بشر دوستی چیز دیگه ایه که من به اونم اعتقاد ندارم! اینایی که اخبار رو لحظه به لحظه دمبال می کنن، اگه یک دهم اون وقت رو واسه (رشد) خودشون بذارن، قطعا نتیجه ای به مراتب بیشتر از در جریان بودن میگیرن. من قول میدم.


پ.ن.1: اخبار دیدن، مث کاهو خوردنه. کاهو فقط معده ی آدم رو پر میکنه.

پ.ن.2: من نمیدونم بی بی سی این آدما رو از کجاش در میاره و یا اینکه این کارشناسها دقیقا کارشون چیه. ینی صبح ساعت 8 میرن کارت میزنن و به بررسی اوضاع جنوب غربی آسیا می پردازن و ساعت 4 خسته و کوفته میرن خونه؟

پ.ن.3: بی بی سی، بی اغراق بهترین کانال دنیاس و انگلیس بی اغراق، موذی ترین و پفیوز ترین دولت دنیاس


امضا:18 کارشناس زاغه نشینان جنوب غربی پیونگ یانگ

۱۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۴ ، ۱۹:۰۲
هیژده ...
ساعت روی دیوار رو پنج و پنجاه و نه دقیقه و چهل و پنج ثانیه متوقف شده
احتمالا باتریش تموم شده
من ساعت چار و نیم خوابیده بودم که ساعت 6 بیدار شم
هنوز ساعت 6 نشده

این انصاف نیست
باتری منم خیلی وقته که تموم شده
جفتمون باتری تموم کردیم
زمان واسه ساعت متوقف شده ولی واسه من نه

هنوز ساعت 6 نشده
من نمیخوام بیدار باشم
من نمیخوام باتری ساعت رو عوض کنم


امضا: 18 زیر بارون




موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۴ ، ۲۲:۵۴
هیژده ...