هــــــــــــــــــــیژده

زیر نور شمع داشتم شطرنج بازی میکردم و به این فکر میکردم که چرا دل من برای بچه ی ماکیتائو سوخت

ماکیتائو اسم ماده شیری بود که سه تا بچه داشت. ماکیتائو برای اینکه بتونه به بچه هاش شیر بده خونه رو ترک کرده بود و  رفته بود. ماده شیر گله ی بوفالویی رو که داشتن از تو رودخونه رد میشدن، زیر نظر داشت. یک بوفالو از گله دور موند و این بهترین فرصت برای ماکیتائو بود که اونو شکار کنه. پس اینکار رو کرد. ولی بوفالو به مراتب بزرگتر از ماکیتائو بود و تو اون درگیری تنها چیزی که عاید ماکیتائو شد، دم بوفالو و نعره های بلند اون بود. ماده شیر پنجه های قویش رو انداخته بود رو پشت بوفالو و تقلای بی نتیجه ای میکرد. نتیجه این شد که در اثر نعره های بوفالوی درحال شکار، گله تغییر مسیر داد و تعداد زیادی بوفالوی عصبانی به سمت ماکیتائو و شکارش حمله ور شد. ماکیتائو تصمیم گرفت بیخیال شکارش بشه و فرار کرد. گله ی عصبانی به بوفالوی تنها رسید. ماکیتائو به فکر شکم گرسنه، پستانهای بدون شیر و بچه های گرسنه ش بود. پس نمیتونست دست خالی برگرده. گله ی بوفالو ها حسابی گیج شده بودن و فقط داد و فریاد میکردن. ماکیتائو هم متوجه گیجی گله شده بود پس دوباره با شجاعت به سمت گله حمله کرد. این بار لقمه ی کوچیکتری رو انتخاب کرد. یک بچه بوفالو. گردن بچه بوفالو رو گرفت و به زیر آب کشوندش. گله فرار کرد و ماکیتائو با لاشه ی بچه بوفالو به خشکی رسید. وسط مسطای بزم تک نفره اش سر و کله ی یک گله کفتار پیدا شد. کفتارها با صداهای عجیب و غریبی که شبیه صدای خنده بود، خودشونو تو اون لاشه ی بوفالو سهیم میدونستن. اما ماکیتائو هنوز سیر نشده بود. پس با کفتارها درگیر شد. کفتارها تعدادشون زیاد بود و تونستن که یه تیکه از لاشه رو بدزدن و با همون خنده های شیطانی سر گوشت دزدیده شده باهم درگیر بشن. سرانجام ماکیتائو لاشه رو به پرنده ها سپرد و راهی خونه شد. هوا تاریک شده بود. وقتی ماکیتائو به خونه رسید بچه هاش نبودن. ماکیتائو  بالای یک درخت پیر و بدون برگ خوابید و صبح روز بعد دمبال بچه هاش رفت.

نزدیکای غروب بود و از اینکه این همه بچه هاش رو صدا زده بود و صدایی نشنیده بود، خسته به نظر میرسد. از دور صدای یکی از بچه هاش شنیده شد. جایی که چن تا کفتار هم بودن. ماکیتائو با حالتی که انگار میخواد شکار کنه، شروع به دویدن کرد. بچه ش رو پیدا کرد. دیر رسیده بود. کفتارها دوتا از بچه هاش رو خورده بودن و این تنها باقیمانده ی ماکیتائو بود. یک بچه ی معلول. ماکیتائو کفتارهارو با تمام قدرتی که داشت از اونجا دور کرد و شروع کرد به لیس زدن سر پسرش. پسر ماکیتائو فلج شده بود و دوتا پاهاش در اثر حمله ی کفتارها قابلیت حرکت نداشت. ماکیتائو با دندون گردن پسرش رو گرفت تا اونو به خونه ببره. چند قدم جلو تر پسرش رو روی زمین گذاشت و خودش چند متر جلوتر روی زمین خوابید. پسر ماکیتائو گشنه بود و بخاطر شیر خودشو دمبال مادر میکشوند. با دستهاش راه میرفت و پاهاش روی زمین کشیده میشد... برق رفت و نتونستم ببینم ادامه ی این راز بقا چی شد. مامان شمع روشن کرد و آورد کنارم گذاشت. منم موبایلمو دست گرفتم و شروع کردم به شطرنج بازی کردن. زیر نور شمع داشتم شطرنج بازی میکردم و به این فکر میکردم که چرا دل من برای بچه ی ماکیتائو سوخت ولی برای بچه بوفالو نسوخت. ماکیتائو برای سیر کردن بچه هاش یه ماده بوفالو رو بی بچه کرد. بچه بوفالو رو کفتارهایی خوردن که به بچه ی ماکیتائو هم رحم نکردن. دو مادر داغدار، یه بچه شیر فلج و کفتارهایی که همچنان خنده های شیطانی میکردن...



امضا: 18


۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۰۱
هیژده ...

دقیقا در همین لحظه... ینی ساعت 22:31پنجشمبه شب...

من یه عادت گندی دارم و اون اینه که وقتی یه چیزی میره تو مخم، انگار یه چیز اضافی رفته تو وجودم. ینی به هر کاری ممکنه دست بزنم تا اون چیز از مخم خارج شه. و اون چیز کِی خارج میشه؟ دقیقا وقتی که به نتیجه برسه. اصن مهم نیس که نتیجه چی میشه. فقط باید به نتیجه برسه. اینجا که من الان نشستم، ینی دفتر کار جدیدمون. اینجا تلفن نداشت (ینی داشت، ولی هیچکدوم از پریزها بوق نداشت). تو سه روز گذشته، یه 24 ساعت طول کشید تا دوبار مامور مخابرات اومد و از پای ترمینال مخابرات سیم رو کشوندیم تا دفتر و از اونجا سیم کشی روکار تا پای کار. تو 48 ساعت گذشته مشترک شاتل شدم ولی از شانسم این خط قبلا رانژه ی جای دیگه بوده. مث سگ پاسوخته از شاتل به مخابرات، از مخابرات به مرکز تلفن. 24 ساعت طول کشید تا مخابرات (که شمبه ها تعطیله) خط رو تخلیه کرد و شاتل جاش رو گرفت. چون بازرسی بودیم نتونستم پیگیری کنم تا الان که برگشتیم. سگ پاسوخته در ادامه به دفترش مراجعه میکنه تا لذت اینترنت رو بچشه اما اینترنت وصل نبود. مگه میشد این همه انرژی به نتیجه نرسه؟ تماس با پشتیبانی مرکزی... و دقیقا در همین لحظه... ینی ساعت 22:46 پنجشمبه شب... با کمک خانم الف (تو پشتیبانی مرکز)، من اینترنت دار شدم. و این پست سرشار از انرژی و رضایته


پ.ن.1: این اتفاقاتی که گفتم تو روال عادی حداقل یه هفته زمان می بره

پ.ن.2: اینکه من الان اینترنت دارم هیچ دردی از من دوا نمیکنه و عملا الان با سه شمبه هفته ی بعد هیچ فرقی نداره ولی اون چیزه از تو مخم خارج شد.

پ.ن.3: همین الان حسین اومد پیشم درحالی که یه بسته هات چاکلت مارک aroma تو دستشه و هی نمیذاره که من از این دست آوردم لذت ببرم.


امضا: 18 سه پیچیانِ زالو زاده ی کنه نسب

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۹
هیژده ...

من یه عمه بیشتر ندارم و واقعا شرمنده شم که بار مسئولیت این همه فحش رو تنهایی به دوش میکشه. یه عمه و یه شوهر عمه و یه پسرعمه. وقتی که اونا یه زوج بدون بچه بودن، از نظر منِ 6-7 ساله، خوشبخت ترین زوج روی کره ی زمین بودن. پایتخت نشین بودن (و هستن). هروخت میومدن خونمون واسه من و خواهرم یه چیزایی می آوردن. از لباس و اسباب بازی تا ادکلن و مداد خودکار. یه شوهر عمه ی کول و خوشتیپ که بوی ادکلنش کل فضای خونه رو برمیداشت. اصن خونمون یه رنگ و بوی دیگه میگرفت. انگار بهشته. یادمه موقعی که میومدن خونمون، موقع رفتن عروسی داشتیم. ینی به فجیع ترین وجه ممکن گریه میکردم. گریه های بنفش رنگی که قرار بود مانعِ از دست رفتن این بهشتِ موقت بشه.

زمان گذشت و پسر عمه م به دنیا اومد. همه چی مثل قبل بود فقط من به درجه ای از شعور رسیده بودم که موقع رفتن اونا گریه نمیکردم. فقط ناراحت بودم. نمیدونم چرا این خاطره اینقد واضح و شفاف تو ذهنم حک شده ولی شده. کلاس پنجم یا اول راهنمایی بودم. اینا اومده بودن خونمون. بعد نیم ساعت پسرعمم یکی از اینا آورد و بهم داد. بدون جعبه و کادو. همینجوری داد بهم. منم طبق عادت، موقعی که هدیه میگیرم، کلی تشکر کردم. فقط ایندفه یه فرقی داشت اونم این بود که این کادوئه رو خیلی دوس داشتم. بی نهایت خوشال شده بودم. همینجوری که مشغول تشکر کردن بودم، شوهر عمم گفت، باش بازی کن. واسه فرشیده، میگه باهاش بازی کنی! جمله ش که تموم شد تازه فهمیدم که چرا تو جعبه و کادو نبوده. با اینکه بچه بودم ولی حرف شوهر عمم اندازه یه بلوک 100 کیلویی واسم سنگین بود (البته اون بنده خدا تقصیری نداشت. واسه فرشید بود خب). خیلی ضایع شده بودم. خیلی زیاد. نمیدونم اون حجم از ضایع شدن رو چجوری جمع و جور کردم ولی کردم.

پدر و مادرم، سالها بعد، وقتی که اون آتاری دستی خز شده بود به مناسبت شاگرد اولی واسم خریدن. دستگاهی که هیچوقت نه اون خوشحالی چند ثانیه ای رو واسم تکرار کرد نه از میزان ضایع شدگیم کم کرد.

الان سالها از اون داستان میگذره. همه چی عوض شده. زوج عمه و شوهر عمه اصلن خوشبخت نیستن. همه چی رنگِ زشتِ واقعیت رو گرفته.  بیشتر از ده ساله که شوهر عمم رو از نزدیک ندیم (و نمیخوامم که ببینم چون ازش خوشم نمیاد) ولی هنوزم تو ذهنم اون موقع ها خیلی خوشبخت و دوست داشتنی بود. اصن نمیدونم چی شد که این پست رو نوشتم. فقط اینو میدم که همه چی عوض میشه جز خاطره ها.


امضا: 18 خیره به پنجره ی باز و کاغذایی که به خاطر بارون خیس شدن



۲۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۴ ، ۰۰:۱۰
هیژده ...
داشتم رانندگی میکردم. تو جاده. مسیر کوهستانی و در ادامه جنگلی. یه تیکه از مسیر یه کوه جلومون بود. ینی یه مسیر مستقیمی رو باس می رفتیم تا به دامنه ی کوه برسیم. همینجوری که داشتم میرفنم، یهو به ذهنم رسید که عه! چه با مزه س! همینجوری که من دارم به کوه نزدیک میشم اونم داره به من نزدیک میشه. نه. این یه کشف تکراری نیس. در ادامه همینجوری که پیش میرفتم خودمو ثابت فرض کردمو جاده رو متحرک. این خیلی هیجان انگیزه. (هر کی بدون اینکه این موضوع رو تست کنه، بگه چه مسخره، خره). انگار که من تو یه ماشین ثابت نشستم و جاده از زیرم داره کشیده میشه. من به کوه میرسم. جاده میپیچه و به جنگل میرسم. من ثابت هستم و اونا دارن به سمت من میان. تصور کن میخوای بری دریا. تو فقط کافیه لباس بپوشی و بیایی تو ماشین بشینی. بعد دریا شروع میکنه به سمت تو اومدن! این خیلی هیجان انگیزه. (الیته فک کنم یه سری دانشمند قبلا این اکتشاف رو انجام دادن. چون بچه که بودم یه آتاری داشتم که بازی ماشینش با این منطق کار میکرد) ولی بهرحال تجربه ی این موضوع در واقعیت واقعا هیجان انگیزه.

وسطای مسیر یه جایی ایستادیم و من کف زمین ولو بودم و داشتم بالا سرم رو نیگاه میکردم. دوباره روزمرگی رو رها کردم و همون تصویر رو یه جور دیگه دیدم. بازم خیلی هیجان انگیز بود. انگا تو کسری از ثانیه یهو محیط اطرافت عوض میشه. پا شدم و این عکس رو گرفتم.



منم مث هر جانور دیگری از دیدن یه فضای سبز و کلی برگ بالای سرم لذت می بردم. یه خورده که گذشت و همه چی عادی شد رو پس زمینه که دقت کردم همه چی عوض شد. انگار بک گراند سبزه و یه سری چیزای سفید اون منظره رو بوجود آورده. خیلی از این اکتشافم خوشالم. (برای درک بهتر این عکس رو یه خورده دستکاری کردم.)


امضا: 18 انیشتین زمان
۱۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۴ ، ۲۱:۳۵
هیژده ...

1. بعد از فک کنم 22 ماه مذاکرات بالاخره مذاکرات هسته ای به نتیجه رسید و ایران و 5+1 (که نمیدونم چرا بش نمیگن 6) توافقنامه هسته ای رو امضا کردن که ازش میگذریم...

2. بعدد از حدود 11 سال کار کردن من هم توافقنامه ای رو با کارخونه امضا کردم و شرایط تعلیق فعلی رو پذیرفتم. ینی بعد از 11 سال کار کردن یه مدتی بیکار خواهم بود. بیکار و تنها که از این هم میگذریم...

3. یه عینک گرفتم که دقیقا عینِ عینِ عینِ عینک نتانیاهوئه. مردک حسود و میمون. ازش میگذریم...

4. شرکت خودمون رو مبله کردیم که از اون حالت لخت و بیریخت در اومد و یه سر و شکلی گرفت که از اینم میگذریم...

5. بعد از 4 سال که بازرسی، بالاخره تونستیم مدیریت شعبه رو از چنگ "داش کیریم آق منگول*" در بیاریم و خودمون بگیریمش. از این دیگه نمیگذریم. این موضوعی نیس که بشه ازش گذشت. بعد از 59 دقیقه و 7 ثانیه مکالمه ی طاقت فرسا تمام حرفایی رو که تو این مدت مث یه غده تو مسیر تنفسیم گیر کرده بود رو بهش زدم. حرفایی که مث آب میریخت رو جیگر آتیش گرفتم و خنکم میکرد و داش کیریم رو میسوزوند. حرفایی که شما قطعا درک نمیکنین اصلن مهم نیس. بعد 4 سال دو نفر انسان هَوَل و پَپِه، یه آدم ززززرررنگ  رو دور زدن. یه آدمی که هیچ وقت فک نمیکرد از اوج قدرت پایین بیاد. بعد از این مکالمه حس گنگ و عجیبی رو تجربه کردم.


عجیب ترین نکته اینه که تمام این اتفاقا تو یک روز رخ داد. تو بیست و سوم تیرماه سال نود و چهار



* داش کیریم آق منگول کیست؟ انسان که نه، جانور میلیاردیست که نگران 500 تومن کارمزد جابجایی پول است.

امضا: 18 درحالی که انگار گل برتری رو تو فینال جام جهانی زده و با مشت های گره کرده بلند میگه "یِـــــــــــــــس"

۲۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۳
هیژده ...

خیلی وقت است که بوی چس گرفته ام

یکی چس دانم را از برق بکشد.


+ مثلا بیست سال دیگه  جمله ی بالا رو تو تلگرام یا وایبر دست به دست کنن و زیرش بنویسن، مرحوم هیژده



امضا: 18 دونقطه پرانتز بسته


بعدن نوشت:

نظر به برداشتهای متنوع و متفاوت خوانندگان محترم، لازم میبینم به منظور شفاف سازی و روشن شدن فحوای کلام توضیحاتی تفصیلی در خصوص این پست ارائه دهم:


چُس: در لغتنامه دهخدا آمده است:

چس . [ چ ُ ] (اِ) گوز بی صدا باشد. (آنندراج ) (غیاث ). بادی که از مقعد انسان یا حیوان بی صدا برآید. (فرهنگ نظام ). باد بدبویی که بیصدا از سوراخ مقعد خارج شود. فسوه . تِس . رجوع بفسوه شود. || بادی که بیصدا از فضائی رها شود. (ناظم الاطباء).

البته خودمم فک نمیکردم که چس بی ارزش اینقد معانی خفنی داشته باشه اما بطور کلی همون باد بدبوی خانمان سوزِ غم انگیز و فقرآوری است که از ماتحت یه سری انسان سست عنصر، خارج شده و اغلب بی صاحاب می ماند. اگه بخوام بنویسم، چن تا پست سریالی میشه راجع بش نوشت پس به همین بسنده میکنم.


چس دان (چسدان): در لغت نامه دهخدا معنی ای برایش درنظر گرفته نشده است، اما بنا به استقرا به راحتی می توان به این نتیجه رسید که چسدان به مکانی اطلاق می شود که در آن چس ها را نگهداری میکنند. مثل قندان، گلدان و ... پس درعمل چسدان را می توان یک تجهیز در نظر گرفت.


برق: مجموعه‌ای از پدیده‌های طبیعیست که به حضور و جریان بار الکتریکی وابسته است. تقریبا از سال 1791 با ارائه ی کشفیات لوییجی گالوانی این نیرو شناخته شد و در کمتر از 200 سال با تلاشهای دانشمندانی چون الساندرو ولتا، اندره ماری آمپر، مایکل فارادی، گئورگ زیمون اهم، توماس ادیسون و نیکلا تسلا  به یکی از مهمترین انرژی های مورد استفاده ی بشر تبدیل شد. امروزه بسیاری از وسایل و تجهیزات اطراف ما با نیروی الکتریکی کار می کنند.


اتصال چسدان به برق:

برخلاف معانی که تک تک این عناصر به خودی خود دارند، کنار هم قرار گرفتن این ترکیب معنی جدیدی پیدا میکند. وقتی کسی چسدانش را به برق می زند، چسدانش برق دار می شود و شروع به تولید چس می کند. چس بدبو است و حال تمامی افراد آن جمع و صاحب چسدان را هم میگیرد. اینها مطالبی است که به راحتی قابل فهم است.

در فیزیک، انسان فاقد چسدانی است که با برق کار کند. پس این عبارت چه معنایی دارد؟ فیزیک در پاسخگویی به این سوال ناتوان است و اینجا همانجایی است که متافیزیک وارد می شود. چس نمادی از ناراحتی و خصایص بدی است که انسان را فرا گرفته است. در لایه ی زیرین، این عبارت به این موضوع اشاره میکند که کسی که چسدانش به برق است، کسی است که با رفتار و اعمالش همان کاری را میکند که انگار چسدانش به برق است! ینی حال اطرافیانش را میگیرد. حال هیچکس و هیچ چیزی را ندارد. عبوس و یُبس است. بدخلقی میکند و ... (دقت کنید که در این تعریف فرد مذکور به عنوان فردی چسو معرفی نمیشود).


امیدوارم اطلاعات تکمیلی جامع و کامل بوده و خوانندگان بعد از مطالعه ی مجدد پست، مضمون اصلی را به درستی دریافت کرده باشند.

و من الله التوفیق

    امضا هیژده    



۲۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۰:۱۴
هیژده ...

انسانهای پاچه خار (خوار) یا چیزمال به سه نوع کلی تقسیم میشن:

گروه اول: پاچه ذاتان یا چیزصفتان

این گروه مث عقرب هستن. (همون شعر معروف که میگه نیش عقرب نه از سر کینه س.... ) ذاتا این کار رو دوست دارن. ینی یه جورایی نیازهای درونیشون رو ارضا می کنن. اصن واسشون مهم نیس که پاچه ی کیو میخارون یا زیراب کیو میزنن. حتی واسشون مهم نیس که در ازای این کار، چیزی گیرشون میاد یا نه. ینی مورد هم داشتیم که طرف زیراب خودشم زده! دست خودشون نیس دیگه. منافع این گروه بلند مدته. ینی با عوض شدن شرایط اونا هم ناخواسته تغییر میکنن. مثلا ممکنه تو یه اداره، شرکت یا حتی کشور، رییس و مدیر و کل کارمندا عوض شن، ولی تنها چیزی که ثابته رفتار اونا با اون پُسته. همین الان به این نتیجه رسیدم که اینا پُستمال هستن.

گروه دوم: پاچه پسندان یا چیزدوستان

این گروه زرنگ ن. ینی کاملا هدفمند کار میکنن. تا زمانی که منافعی به دست بیارن، بهترین نیروی سازمانن اما زمانی که خدشه ای به منافعشون وارد شه، اعمالی ازشون سر میزنه که حتی دشمنان هم نمیتونم اون آسیب رو بهت وارد کنن. کافیه تا یه پیشنهاد بهتر داشته باشن، به کون خیار آدمو میفروشن. شاید پدر یا همسر ایده آلی باشن (که بعید میبینم) ولی تو محیط کار واقعا منفورن. تنها مزیت و برتری ای که این گروه نسبت به گروه اول دارن اینه که اگه یه جایی منفعتی در کار نباشه، چیزمالی ای هم درکار نیس.

گروه سوم: پاچه زادگان یا چیزپرستان

اگه انسانها سگ بودن یا اگه سگها انسان بودن، تو این دسته قرار میگرفتن. بسیار باوفا و صادقانه چیزمالی میکنن. ینی واقعا باورشون شده که مافوقشون صاحابشونه. بی نهایت وفا دارن. حتی اگه منافعشون به خطر بیفته، حتی اگه مافوقشون از عرش به فرش بیفته، حتی اگه مافوقشون اونا رو اصن تحویل نگیره، بازم مافوقشونه و تو نظرشون هیچ تغییری ایجاد نمیشه. اونا اعتقاد راسخی دارن و تا ابد چیز پرست میمونن.

گروه چهارم: پاچه نما یا چیز به دست

عده ی کمی تو این گروه جای میگیرن. این عده اکثرا آدمای دارای کمالات، تحصیلات دانشگاهی، دارای پست و مقام و فرهیخته ای هستن. اما قطعا دست بالای دست بسیار است. این گروه به خاطر کمالاتی که دارن، میدونن که چیزمالی کار درستی نیس. میدونن که کار آدمای ضعیفه. واسه همین هیچوقت این کار رو نمیکنن. ینی فک میکنن که نمیکنن ولی میکنن. شاید نمالن ولی قطعا دست میگیرن!


نکته ی جالب توجه اینه که من پاچه خاران رو تقسیم بندی کردم و این درحالیه که بیش از 90% آدما تو یکی از این گروهها قرار میگیرن.


امضا: 18 اون وسط مسطا تو یه اکثریت 90 درصدی

۲۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۱:۲۴
هیژده ...

خوشبختی ینی اینکه تو کشوری زندگی کنی که تو اون زن های خوشگلی وجود داشته باشن که تو عرصه ی فیلم و سینما کار میکنن.

بدبختی ینی اینکه تو همون کشور همون خانوما تو فیلمی بازی میکنن که سکانسهایی که توش خانوم وجود داره رو سه پرده روشنتر میکنن تا احیانا مردی به گناه نیفته.



امضا: 18 در حالی که دیشب داشت فیلم شبکه سه رو بعد افطار نیگا میکرد

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۴ ، ۰۸:۳۵
هیژده ...

دقیقا در همین لحظه که چشمان خیلیا خیسه

تو همین لحظه که قرآن رو سر خیلیاس

همین الان که یه سریا دارن قرآن میخونن

همین لحظه ای که خیلیا دارن الغوث الغوث میگن

تو همین دقایقی که خیلیا با خودشون و گناهاشون و خداشون خلوت کردن

دقیقن همین الان

من و خدا نشستیم داریم شله زرد میخوریم و آهنگ کنعان کریستف رضایی رو گوش میدیم و بهم لبخند میزنیم...



امضا: 18 ندار با خدا


۲۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۴ ، ۰۰:۵۴
هیژده ...

وقتی پولدار شدم (خیلی پولدار) یه شب میرم تو یه فلافلی و یه فلافل سفارش میدم. میشینم رو یکی از صندلی هایی که کنار پیشخونه و منتظر میمونم تا سفارشم حاضر بشه. همزمان به حرفای زوج کناریم که از یه زن چاق زشت و یه جوون با تی شرت و دمپایی تشکیل شده، گوش میدم. دارن راجع به قسط ها و اجاره خونشون صحبت میکنن. مرده داره چس ناله میکنه و اون زن چاق زشت داره دلداریش میده و میگه "بیشتر کار میکنم، جور میشه. اصن یه شب فلانی رو دعوت میکنیم و باش صحبت میکنیم" مرد فلافلی منو به خودم میاره و میگه "ترشی هم بذارم؟" میگم بذار.

موقعی که میرم حساب کنم همراه پول یکی از کارت ویزیتام رو درمیارم و میدم به اون جوون و میگم فردا بهم زنگ بزن. نمیذارم بحث رو ادامه بده. میرم. میرم تو دفتر کارم (چون شبه، هیشکی نیس). ساندویچ بدمزه م رو میخورم. نوشابه م رو مث پنجره اتاق باز میکنم و سیگار میکشم. فوووووت میکنم تو هوای آزاد و خاکستر سیگارم رو میتکونم. بعد خیره میشم به رقص خاکسترهای سیگار که دارن سقوط میکنن. دارم به افکار اون زوج جوون فک میکنم...


پ.ن: امروز تو اولین قرار کاریمون شکست خوردیم.



امضا: 18 در فلافلی پرکن و بخور

۱۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۳۸
هیژده ...