یکی از بزرگترین چالشهای درونی هرکسی اینه که به گذشته ش نیگا کنه و چون تو این مرور گذشته انها هستیم و اغلب همه چی رو خیلی رئال و بی رحمانه میبینیم، تصاویر ترسناکی برامون خلق میشه. اغلب این کار رو نمیکنیم و به محض اینکه قرار باشه همچین فکری به ذهنمون خطور کنه، میپیچونیمش. مخاطب خاص این پست خودمم. خودمم در چند سال دیگه.
بهرحال
میخوام این تصاویر رو برای سال 94 در مورد خودم خلق کنم. این کار واقعا جرات میخواد. در نگاه کلی و اجمالی اعتراف می کنم که سال 94 واسه من سال خوبی نبود اما چن تا ویژگی مهم داشت. الان که دارم بش فک میکنم، امسال فقط و فقط پر از تجربه بود واسم. شعار نیس. امسال پر از تجربه ی "اولین بار" بود. خیلی از اولین ها رو امسال تجربه کردم. خیلی خیلی چیزهای جدید یاد گرفتم. چیزهایی که شاید هیچ کاربرد یا خروجی ای (حداقل امسال) واسم نداشت.
تجربه ی تا 10 صبح خوابیدن و هر روز سر یه کار مشخص نرفتن. تجربه ی دویدن واسه پیشرفت خودت. راه اندازه ی کسب و کار واسه خود. تجربه ی شرکت تو مناقصه و استرس های قبل و بعدش. تجربه ی خالی شدن حساب بانکی و لنگ موندن. تجربه ی تو اوج زمین خوردن. تجربه کلی چیز جدید یاد گرفتن و خیلی چیزای دیگه که نمیخوام یادآوریش کنم.... سال 94 با کلی تجربه ی جدید تموم شد تا بذری باشه که امسال کاشتم. سال دیگه معلوم میشه که چیزی که کاشتم چجوری عمل میاد.
بگذریم. این پست رو نوشتم که پست بعدی با شماره ی 95 اولین پست سال 95 ام باشه! به طور مسخره ای به اعداد حساسم! راستی پست بعد رو هم از الان آماده کردم. رادیو هیژده س.
امضا: 18 هم شاکی هم متشاکی هم قاضی
اولش عن بود. دهنش رو که باز می کرد حالم بهم میخورد و میخواستم خفه ش کنم. یه مدت که گذشت دیدم با بقیه فرق داره. خودشه. خود خودشه و اصن به بقیه و اطرافیان کار نداره. نظرش رو همونجوری که واقعا هست میگه. نظراتش هم بد نبود خدایی. واسش مهم نیس که جلوش یا پشت سرش چی میگن. رک و با چشمانی چون جغد تو صورت طرف مقابل نیگا میکرد و حرف میزد. یه مدت دیگه که گذشت دیگه ازش بدم نمیومد. جسور بود. در کل استایل خودش رو داشت. یه خورده دیگه که گذشت، خوشم اومد ازش و در نهایت به جایی رسید که از همه بیشتر دوسش داشتم. فقط و فقط بخاطر شخصیتش. مث کناریش با سیاست نبود یا مث کناریِ کناریش موذیانه رفتار نمیکرد و مث کناریِ کناریِ کناریش بچه نبود.
بیایید همه با هم سندی رو دوست داشته باشیم. اینجور آدما، بزرگ و کم ان.
امضا: 18 رک پسند
من خودم خیلی آدم جو گیری بودم. به طرز تهوع آوری به طبیعت احترام میذاشتم. توی سیامک شبیه سگ دونی میشد فقط و فقط به خاطر اینکه شهرمون رو کثیف نکنم. اینکه آدم باس شهر رو تمیز نگه داره، آشغال نریزه و شعور داشته باشه، کاملا درسته و هیچ بحثی هم توش نیس. من مشکلم با این شعارهای مسخره س که میگه آشغال نریزید تا قامت یه مرد خم نشه!
زندگی از بودن شروع می شود و تا شدن ادامه می یابد.
ارد بزرگ
امید، نان روزانه ی آدمی است.
رابیندرانات تاگور
رابطه ی دلی دو دوست نیاز به بیان الفاظ و عبارات ندارد.
جبران خلیل جبران
(خودتون حرف "واو" رو در جای مناسب قرار دهید)
عشق میوه ی تمام فصل هاست و دست همه کس به شاخسارش می رسد.
مادر ترازا
زن، شاهکار خلقت است.
برنارد شاو
امضا: 18
خیلی وقته ننوشتم. خیلی وقته که درگیر شدم. مث یه موج که میاد و آدمو با خودش میبره و وقتی به خودت میایی، میبینی عوووووووووووووووووووووووووووئه! چقد دور شدی از اونجایی که بودی
چندین تا مطلب هی میخواستم بنویسم و نشد
امضا: 18
بش گفتم تو چجوری زنده ای؟ با دستاش سرش رو گرفته بود. هیچی نمیگفت. همه چی در کسری از ثانیه اتفاق افتاده بود. هیچیش نشده بود. الان فقط کله ش رو گذاشته تو گلدون و وقتی صداش میکنم باید کل تنش رو 180 درجه بچرخونه. موقع یه چیزی خوردن هم خیلی قیافه ش خنده دار میشه. یه ببعی قربونی شد و یه تیکه از گوشتش به منم رسید. یه ببعی که شاید پدر یه خانواده بود رو کشتن چون یه آدم از این جون سالم به در برده بود.
امروز دوباره داشتم عکساش رو نیگا میکردم. الان میتونست مرده باشه. امروز به این فک کردم که اگه میمرد چی؟
یا یهویی میمیریم یا یواش یواش
وقتی یهویی میمیریم، قطعا تو لحظه ی مرگ حسرت یه سری کارا تو دلمون میمونه. حسرت یه سری کارایی که میخواستیم با انجام ندادنش بیشتر عمر کنیم. وقتی یواش یواش به مرگ نزدیک میشیم، ناراحت اون کارایی هستیم که کردیم تا زودتر به مرگ نزدیک بشیم. مث سیگار کشیدن یا فست فود خوردن. مث قمار میمونه لامصب. آدم نمیدونه چجوری باس زندگی کنه.
زندگی با مرگ طبیعی مث یه مستطیله. مساحتش ثابته. میتونی عرضش رو کم کنی تا طولش زیاد شه یا برعکس، عرضش رو زیاد کنی تا طولش کم شه.
امضا: 18 درگیر با روح ببعی خدابیامرز
امشب خیلی احساس باکلاسی میکنم. از حمام آمده ام و خودم را به دو فنجان بزرگ
قهوه دعوت کرده ام. عینک زده ام و دارم مینویسم. شرایط موجود نمیگذارد که
چرند بنویسم. پس چرند نمینویسم.
پ.ن.1: اینا چیزایی بود که خورد خورد ذهنمو درگیر کرد که البته خیلی بیشتر و منسجم تر از چیزایی بود که نوشتم ولی
واقعیت اینه که نه من سی یا سی ام نه ازش خوشم میاد و نه یه درصد دوس دارم
درگیرش بشم.پس نکته وار گفتم.
پ.ن.2: معمولا با کلاس ها با یه قهوه ی 50 سی سی ای 45 دیقه ور میرنن تا بخورنش. من یه تاقار (حدود نیم لیتر) قهوه رو 5 دیقه ای خوردم!
پ.ن.3: معمولا باکلاسها قهوه رو تلخ میخورن. واقعا مزه ی زهر مار میده. عایا چجوری ممکنه واقعا اینو دوست داشت؟
پ.ن.4: با کلاس بودن خیلی سخته!
پ.ن.5: مطمئن نیستم اینی که خوردم قهوه بوده!
پ.ن.6: خداوکیلی، وژدانن کسی فرق ترک و فرانسه و اسپرسو و اینا رو میدونه؟
امضا: 18 باکلاس نما با چشمانی چون جغد
یک روز... نه! یک شب دم درب شرکت مشغول انتظار کشیدن بودم تا کلیدهایم برسند. یادم نیس که چرا کلید همرام نبود. مغازه ی بغلی ما برگر های پرفکتی میزند بطوری که وقتی شروع به پخت و پز میکند، برای خودش و خویشاوندانش فحش میخرد. البته نه از من، که از غدد ترشح بزاقی ام. اما واقعا چه کسی به آن غدد فکر میکند؟
بگذریم.
همانطور که مشغول انتظار کشیدن بودم یکی از شاگردهای برگری که جوانی لاغر و دراز بود و داشت با تلفن صحبت می کرد، نظرم را جلب کرد. پسرک 22-23 ساله، با لباس فرم از مغازه بیرون آمده بود و داشت با گرل فرندش معاشرت می کرد. این را من بعدا فهمیدم. وقتی که انتظار جایش را به فضولی داد. البت که خودش هم مقصر بود و هی از جلوی من رد میشد و از بی وفایی های لیلی اش گله میکرد. گفتم لیلی و یک سری خاطرات لیلی سان از مخم عبور کرد و خنده ای بر لبانم نشاند. بگذارید اندکی بخندم. لیلی...نامه...دست...پست رمزدار...برم پیشش... پیک... ها ها ها
بگذریم.
پسرک داشت گرل فرندش را توجیه میکرد که عزیز دل من، من خیلی تورا دوست دارم و خیلی زیاد به تو فکر میکنم. تو چرا حالی ات نیست؟ اصلا تمام زندگی من یک طرف و تو یک طرف دیگر لعنتی. احتمالا آن طرف خط هم دخترک داشت هی چس کلاس میذاشت و پسر را هی مجبور می کرد که بیشتر دوستش بدارد. یادم هست چند باری پسرک از لفظ عشق هم استفاده کرد. من خیلی خنده م گرفته بود و نگاهم به او بسان پیرمردی نود و اند ساله بود که دارد به جوانی های خودش می نگرد و لبخند میزند. این بار خاطره بازی جای فضولی را گرفت. با خودم فکر میکردم که من کی عاشق شده ام؟ کنتور عمرم هی به عقب باز می گشت و هی چیزی یافت نمیشد. کم کم داشتم برای خودم نگران میشدم که یک هو آلارم اورکا اورکا (یافتم یافتم) به گوش رسید. آری من هم عاشق شده بودم. نفس عمیقی کشیدم. شاید 15-16 سال به عقب بازگشته بودم. برای درک بهتر موضوع بایستی دورانی را خاطر نشان کنم که شبکه ی سه خفن ترین شبکه ی سیما بود و ویدئو نامش دستگاه بود و مانتو ها اِپُل داشت.
بگذریم
آن زمان ها شبکه ی سه یک تبلیغی پخش می کرد در مورد سس بهروز. یک دختر بچه همسن و سال آن دوران خودم با کلاه و لباس یک سره ی سفید با بر و رویی سفید و احتمالا چشمانی سبز رنگ. در زمین سرسبزی برای خودش در حال دویدن و بازی و دلبری از من بود که ناگهان پدر پفیوزش او را صدا میزند تا برود ناهارش را کوفت کند. آهنگ بی نهایت لایت، گندمزاری سبز و دخترکی در حال دویدن به سوی پدر و مادرش به منظور استعمال از سس بهروز و تصویری که فِید می شود. آری. من عاشق آن دختر شده بودم و شاید ساعتها بعد از آن تبلیغ من و آن پری در آن مزرعه باهم میدویدیم. رویاهایی که تا زمانی که آن تبلیغ پخش می شد با من بود. عشقی پاک ولی نافرجام. سالها از آن عشق میگذرد. احتمالا الان آن مزرعه برج یا شهرک شده و پری من مشغول شستن جورابهای شوهر نفله اش است و حتی یک لحظه هم به من فکر نمیکند.
بگذریم
کلید را آوردند و انتظار و فضولی و خاطره بازی جایش را به کارهای عقب افتاده ام دادند...
امضا: 18 با بزاق های آویزان از لب و لوچه اش که معلوم نیست عاملش برگر است یا سس بهروز
بیا فک کنیم خدا هست
بیا فک کنیم همه حرفایی که زده هم راسته
بیا فک کنیم هم بهشت وجود داره هم جهنم
بیا فک کنیم ما قبلا اون دنیا رو پشت سر گذاشتیم
بیا فک کنیم یه روز خورشید از غرب طلوع کرده و قیامت شده و خدا وعده هاش رو عملی کرده
بیا فک کنیم بهشت و جهنم همین شکلیه که الان هست
بیا فک کنیم یه سری از ما بهشتی هستیم و یه سریامون جهنمی و الان داریم باهم زندگی میکنیم
اگه
اینجوری فک کنیم
شاید
بتونیم هضم کنیم که دنیا پر از عدالته و خدا عادله
امضا: 18 برزخ زاده