هــــــــــــــــــــیژده

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرگ» ثبت شده است

صبح بود و منِ نیمه بیدار، در حال معاشقه با خواب صبحگاهی بودم. رضا رشیدپورِ دوست داشتنی تو برنامه حالا خورشید داشت فوت داوود رشیدی رو تسلیت میگفت. گفت روحش شاد... یه صدایی از پشت سرم گفت قبرش گشاد!

سر صبح و با قیافه ای عبوس و دوست نداشتنی ام، خنده م گرفت. سرمو برگردوندم، مادرجون بود. داشت با خودش حرف میزد.

تو این پست میخوام راجع به خانمی 82 ساله بنویسم که روحیه ای 28 ساله داره. قبلا اینجوری نبود. قبلا یه پیرزن بود مث همه پیرزنای دیگه که روز به روز فرتوت تر میشن و تو سرازیریِ مرگ، خودشون رو ول میکنن. مادرجون خیلی فرق کرده. روز به روز داره جون تر، با حال تر، شاداب تر و با انرژی تر میشه...

  • یه موقع هایی واسه خودش شعر میخونه و شونه هاش رو به صورت سینوسی تکون میده
  • هیچ دندونی نداره و با دندون های مصنوعیش هم کنار نیومده ولی اندازه ی من ته دیگ میخوره
  • به هیچ درخواستی جواب رد نمیده، هیچ مهمونی ای نیس که بگه نمیام، هیچ تفریحی نیس که نره
  • مث یه بچه دو ساله که همه چیز براش عجیب و جدیده و هی تجربه های جدید کسب میکنه، افتاده تو تکنولوژی و داره با گوشی لمسی حال میکنه
  • سواد نداره ولی حرفاش واقعا منطقیه و یجوری بحث میکنه که نمیتونی قانع نشی
  • وقتی داره یه کار حساس انجام میده (مث بافتنی بافتن) زبونش در میاد و قیافش بی نهایت با مزه و دوست داشتنی میشه
  • سه بار خارج از کشور بوده و یه بار دیگه هم میخواد بره. میگه میخوام اونجا بمیرم، قبرستوناش گل و گلزار و خیلی قشنگه
  • روزی یک یا دو بار قلیون میکشه. اونم قلیون اصل خوانسار. نه از این میوه ای ها
  • بعضی وقتا میگه نمیدونم چرا نمیمیرم! این جمله رو اینقد باحال و با انرژی میگه که هیشکی نمیتونه بش بگه دور از جون یا خدا نکنه. میگه عزرائیل گمم کرده. انگار اون داره با عزرائیل بازی میکنه. با اینکه میدونه خیلی به مرگ نزدیکه ولی امید به زندگیش هزارتاست
  • هیچ خوردنی ای نیس که نخوره یا مراعات کنه. اصن واسش مهم نیس چه مریضی هایی داره یا چه چیزایی واسش بده
  • ایندفه که چشمش و گوشش رو عمل کرد، میگفت دارم 14 ساله میشم.
  • تنها آرزوش اینه که داغ بچه هاش رو نبینه
  • با اینکه نماز میخونه و کاملا پایبند به اصول دینه ولی با همه دست میده. مرد و زن و محرم و نامحرم
  • به ترمینال میگه ترمیلا، به sms میگه sepet، کبریت.. کربیت و خیلی الفاظ خوب دیگه


یه مثلی هست که میگه شیر، شیر است اگرچه پیر باشد، بعدن میفهمن که پیر، پیر است اگرچه شیر باشد ولی بمب انرژی این زن ثابت کرده پیر، شیر است اگرچه پیر باشد.



امضا: 18 در آرزوی پیریِ این شکلی

۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۲۰
هیژده ...

بش گفتم تو چجوری زنده ای؟ با دستاش سرش رو گرفته بود. هیچی نمیگفت. همه چی در کسری از ثانیه اتفاق افتاده بود. هیچیش نشده بود. الان فقط کله ش رو گذاشته تو گلدون و وقتی صداش میکنم باید کل تنش رو 180 درجه بچرخونه. موقع یه چیزی خوردن هم خیلی قیافه ش خنده دار میشه. یه ببعی قربونی شد و یه تیکه از گوشتش به منم رسید. یه ببعی که شاید پدر یه خانواده بود رو کشتن چون یه آدم از این جون سالم به در برده بود.

امروز دوباره داشتم عکساش رو نیگا میکردم. الان میتونست مرده باشه. امروز به این فک کردم که اگه میمرد چی؟


یا یهویی میمیریم یا یواش یواش

وقتی یهویی میمیریم، قطعا تو لحظه ی مرگ حسرت یه سری کارا تو دلمون میمونه. حسرت یه سری کارایی که میخواستیم با انجام ندادنش بیشتر عمر کنیم. وقتی یواش یواش به مرگ نزدیک میشیم، ناراحت اون کارایی هستیم که کردیم تا زودتر به مرگ نزدیک بشیم. مث سیگار کشیدن یا فست فود خوردن. مث قمار میمونه لامصب. آدم نمیدونه چجوری باس زندگی کنه.


زندگی با مرگ طبیعی مث یه مستطیله. مساحتش ثابته. میتونی عرضش رو کم کنی تا طولش زیاد شه یا برعکس، عرضش رو زیاد کنی تا طولش کم شه.


امضا: 18 درگیر با روح ببعی خدابیامرز

۲۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۵۱
هیژده ...

پدر مرده بود!

دو تا از این چیز گردای چن طبقه که دور و برش چراغ داره و وسطش عکس مرده س (فک کنم بش میگن چلچراغ)جلوی در خونه نصب شده بود. باد می وزید و اعلامیه ش در مسیر باد تکان میخورد. عکسی که رو اعلامیه ش بود رو خودم تو آتلیه ی زیرزمین گرفته بودم. فک کردن به خونه، بدون پدر و تصور مادر در یک خونه ی بزرگ و خالی کافی بود که بغض گلوم رو بگیره. تصور یه خونه بدون پدری که به رو مخ ترین روش ممکن صدات کنه. تصور یه خونه بدون دعوای زن و شوهری که به خاطر تقلب در بازی چهاربرگ به آسمان میرفت. خـــــــــــــــــــــیلی ناراحت کننده بود.  مادر داشت با تلفن خبر مرگ پدر رو به عمو ج میداد. من حتی حرکات و رفتار مادر رو زمانی که میخواستن پدر رو چال کنن، متصور شده بودم. عمو ک هم بود. عمو ک همون عمویی بود که برادر بابام نیس ولی عمومه. من بهش خبر دادم. دقیقا وقتی گفتم پدر مرد، اشکم دراومد و بغلش کردم.

از خواب پریدم. باورم نمیشد خواب بوده. بیش از استاندارد های یه خواب معمولی واضح و واقعی بود. از خواب بیدار شده بودم و باورم نمیشد که چند متر اونطرف تر پدر داره خر و پف میکنه. نمیدونم ساعت چند بود فقط میدونستم همه جا تاریکه. میخواستم برم بغلش کنم و یک بار هم که شده غیر از لحظه ی تحویل سال، بوسش کنم! واقعا خیلی حس خوبی داشتم که هست! شب های قبل و حتی قبل از اون خوابم این حس رو نداشتم. بودنش مث همه چیزای اطرافم عادی شده بود.

امروز سر میز صبحونه، کوچکترین حرکات پدر رو زیر نظر داشتم و همزمان داشتم مقایسه میکردم که اگه صندلی روبروم خالی می بود چه جوری بود. با اینکه همچنان پدر رو بوس نکردم، ولی جوری از تک تک لحظات "بودنش"  خوشحالم که انگار  از اون دنیا برگشته.



امضا: 18

۲۶ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۴ ، ۱۸:۵۸
هیژده ...
شاید باورتون نشه ولی تو همین عصر، آدمایی هستن که شب تا صبح موبایلشون رو (بی دلیل) دو ساعت دو ساعت کوک میکنن که بیدار شن و خاموشش کنن تا مجبور شده باشن یه تغییری به استایل خوابیدنشون بدن! تا گردن درد به خاطر وضعیت خواب و تکون نخوردن، پدرشون رو در نیاره. ینی خواب نمیرم که. رسما میمیرم.


امضا: 18 با گردن زاویه دار نسبت به افق
۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۴ ، ۰۰:۰۴
هیژده ...

چن شب پیش مهمون داشتیم. کسی که داداش بابام نیست ولی عموی من است. بازنشسته شده و الان کشاورزی میکنه. داشت میگفت که چن وقته نزدیک زانوش به شدت میخاره و هرچی هم که میخارونه خوب نمیشه. گفت چشمم خوب نمیبینه و حس میکنه یه چیزی تو پاشه.

سوزن به دست رفتم بالای سرش و گفتم شلوارشو بکشه بالا. این کار و کرد و منم پاشو جراحی کردم. خبری نبود و به این نتیجه رسیدیم که یه حشره نیشش زده. موقعی که داشتم تلاش میکردم یه چیزی پیدا کنم، دقیقا وقتی که پوستش بین انگشت شست و اشاره م بود، حس کردم پوستش بوی مرگ میده!

خیلی حس بدیه


امضا: بو علی 18

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۰۳ آذر ۹۴ ، ۱۳:۳۹
هیژده ...

درست در همین لحظه ینی در ساعت 12:38 بامداد دلم میخواهد تمام شوم. تمامِ تمام.

قسمت گند دنیا همینجاس

همه ی اتفاقای دنیا بر اساس منطق و واقعیت رخ میده. نه بر اساس خواسته ی دل. که اگه به خواسته ی دل بود شاید من الان خوشبخت ترین آدم روی زمین بودم. چون سه روز پیش موقع بازرسی، وقتی رو پشت بوم بودم، دلم خواست تو طبقه ی دوم خونه روبرویی می بودم.


امروز رادیو میگفت توازن بین ذهن و دنیای اطراف عامل رسیدن به آرامشه. معنی ساده تر این جمله ینی اینکه به دلت بگو هیچی نخواد و بگو چیزایی که داری رو دوست داشته باش. اینجوری آدم آروم میشه. اینجوری آدم آروم میشه؟

فک نمیکنم. اینجوری فقط آدم سر دلش کلاه میذاره.

شاید منظور خانم مجری این بوده که یه توازن منطقی باید بین ذهن و اطرافمون وجود داشته باشه. مثلا اینکه من دلم بخواد بال داشته باشم یا مثلا تو مریخ بدوم، یه خواسته ی نا معقول و یه ارتباط نامتوازنه. ولی بودن تو طبقه دوم اون خونه با پارکتهای قهوه ای و گلدون های قشنگ لب پنجره ش زیر نور زرد، واقعا نامعقول نیس. واقعا دل من خیلی قانعه. چیزای خیلی معمولی ای میخواد.

نمیتونم براش جور کنم. تقریبا به هرچی که خواسته، نرسیده. آرامش نداره و فک کنم الانم واسه همین میخواد نباشه. حقم داره.

ولی این کار هم ازم بر نمیاد...


امضا: 18 ناراحت

موافقین ۹ مخالفین ۳ ۰۱ آبان ۹۴ ، ۰۰:۵۷
هیژده ...