هــــــــــــــــــــیژده

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «وبلاگ» ثبت شده است

چن وخته که هی ننوشتنم میاد.

ننوشتنم میاد مساوی نیست با نوشتنم نمیاد

چون

نوشتنم میاد. خیلی هم میاد ولی همزمان ننوشتنم هم میاد و زورش بیشتره

ولی

امشب شکست خورد!



امضا: 18 دو نقطه خط

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۵
هیژده ...

یه بار دیگه هم گفتم، ولی بازم میخوام بگم. اون اوایل که وبلاگ زده بودم (بلگفا) تا مدتها اصن نمیدونستم یه سریا میتونن بیان رو نوشته هام کامنت بذارن. حرفه ای تر که شدم تونستم آمار وبلاگم رو هم ببینم. به زور آمارم به 20 نفر تو روز میرسید. 20 نفری که شاید 10-12 بارش خودم بودم!

زمان گذشت و حرفه ای تر شدم و شناخته تر شدم. "پیر" من در وبلاگ نویسی یک بانو بود که من به خوندن خاطرات و روزمره نویسی هاش عادت کرده بودم. کسی که شاید دوسال قبل از وبلاگ زدنم باش زندگی کردم. ینی باشون زندگی کردم. زندگی یه زوج جوان معمولی با حوادث معمولی. وقتی آمار وبلاگم سه رقمی شده بود، یه روز پیر اومدو بهم گفت که هیژده واسه خودت بنویس نه خواننده هات. خیلی بهم برخورد و شدیدن کتمان کردم ولی پیر درست میگفت. من آمار وبلاگم خیلی واسم مهم شده بود. این آمار لعنتی واسه هر کسی مهمه. (ینی هرکی که بگه نیس، یه پشت دستی طلبش و ادامه ی این پست رو نخونه لطفا). وقتی آمار بالا میره آدم احساس قدرت پیدا میکنه. احساس شهرت و محبوبیت و این خیلی حس خوبیه. دیدن لینک بلاگت تو بلاگهای دیگه حس خوشمزه ایه.

خوب نوشتن و خوب برداشت کردن 100% متناسب با سلیقه آدمه. قدیما که بیشتر وقت داشتمو تقریبا 2-3 ساعت تو روز وبلاگ میخوندم، یه وبلاگای خفنی رو کشف کرده بودم که بی نهایت خوب مینوشتن. اکثر اون وبلاگا آمارشون بسته بود. معمولا هیچ نظری رو تایید نمیکردن و فقط مینوشتن. عاره! شاید اینم یه مدل عرض اندام کردنه. شایدم تا حدودی بیشعوری باشه. البته وبلاگایی هم بودن که هم خوب مینوشتن هم آمار داشتن و هم جواب میدادن و وبلاگایی هم هستن که بازدیدشون تو روز دو رقمی هم نمیشه اما واقعا خوب مینویسن (بازم میگم خوب نوشتن = سلیقه ی مخاطب)

بدمست بمن میگه تو و امثال تو که کسی رو لینک نمیکنن، ادعای شاخ بودن دارن. شاید تا حدود زیادی درست بگه ولی من مطمئنم که لینک کردن تاثیرات مخربی مث آمار رو صاحب وبلاگ میذاره. لینک شدن و کردن خیلی خوبه. وبلاگ هرکی مث خونشه و به هیچ کس دیگه ای ربط نداره که چیدمان خونه ش چه شکلیه. ولی این تا جایی خوبه که رنگ بده بستون نگیره. فالو=فالو و آنفالو=آنفالو مسخره س.

من تو باز شدن پای بدمست به این کارزار سهیمم. پس تو اتفاقایی که الان داره واسش میفته هم سهم دارم. بدمست، یه بدمست معمولی بود، وقتی که راحت مینوشت. وقتی سرش به کار خودش بود. بدمست خیلی سریع تبدیل به یه وبلاگ پربازدید شد. خیلی سریع رفت تو اوج و اون بالا موند. اون روزی رو که گفت مچ یه سریای کپی کار رو گرفته، یادمه. افتاده بود دمبالشون و پته هاشون رو میریخت رو آب و خوشال بود. بش گفتم بیخیال. به توچه اصن؟ گفت نه! کارشون بده. دزدیه.


بد مست عزیز. دوست خوبم. (هرچند امروز ازت شاکی ام و خودت میدونی که حق با منه و به روی مبارک هم نمیاری) ولی بیا قبول کنیم که یه سری آدم اینجوری دور و برمون هستن. یه سری آدم احمق، یه سری خاک بر سر ضعیف که نمیتونن خودشون باشن. نمیتونن بنویسن. نمیتونن. میفهمی؟ ن می تو نن. ولی اونا هم مث ما اون حس خوبِ قدرت و شهرت رو دوست دارن. چیکار میتونن بکنن جز کپی؟ خب بکنن. اصن همه ی مطالب رو کپی. چه اهمیتی داره؟ واقعا چه اهمیتی داره؟ این مطالب قشنگ باید خونده شه و تاثیر بذاره. اصن این پست منو تو همه ی وبلاگا کپی کنن. بذا خواننده ی سوم فک کنه اینو یکی دیگه نوشته... قبول دارم که موضوع کثیفه، لج درآره و این کمترین حق یه بلاگره ولی خب هست. همونجوری که تو خیابون دزد و جیب بر داریم اینجا هم داریم.

تازه... مگه ما کپی نمیکنیم؟ ما هم کپی میکنیم. ما یه خورده باکلاس تر کپی میکنیم. خوب که دقت کنی میبینی دایره ی اونی که میخونیش، با دایره ی اونایی که اون میخونه، خیلی همپوشانی داره. عملا ما یه سری آدم شبیه به هم با هم لینک شدیم. ما خواسته یا ناخواسته از نوشته های هم، از ادبیات هم، از افکار هم تاثیر می پذیریم. نوشته های همدیگه رو بلغور میکنیم و یه چیز جدید از توش در میاریم. اینم یه جور کپیه. اصن من که میگم 100% کپی باشه. مگه مسابقه س؟ ما نیومدیم اینجا که با هم مسابقه بدیم. نه شیرازی نه بیان نه هیچ جای دیگه به خاطر تعداد لینک یا بازدیدمون به ما جایزه نمیده. این خیلی مسخره س که به جون هم بیفتیم.

ما مینویسیم که خالی شیم. ما مینویسیم که خونده شیم و نقد شیم. ما مینویسیم که بخندیم. مینویسیم که تاریخ شیم. خاطره شیم. مگه کودکستانه که آقای پلیس فتا اجازه؟ بدمست پاک کن منو گاز زد!!
خیر سرمون ما مینویسیم! نوشتن حرمت داره. حتی کپی کردن هم حرمت داره. خب پفیوزی که تو یه روز سه تا پست گلچین شده میذاری، چیو میخوای ثابت کنی؟ اینجا 600 نفر رو انگشت به دهن کردی. آفرین. تو خیلی شاخی. این شاخ طلایی پیچ دار واسه تو. استعمالش کن. همش واسه تو. ولی وجدانن تو حس خوبی داری؟ مث اینه که آدم پراید داشته باشه و با پورشه ی همسایه ش بره مخ بزنه. چه حقارتی بیشتر از این؟ خو احمق! اون نوشته به تو اعتبار داده نه خودت. اون پورشه باعث شده نیگات کنن. فهمیدن این قضیه خیلی ساده س

خداوکیلی یه وبلاگایی میری، طرف عینا نوشته کاش من اینو نوشته بودم و بعد لینکشو گذاشته. چیزی از ارزش هاش کم میشه؟ اگه کپیش میکرد چیزی به ارزش هاش اضافه میشد؟


نکنین. منِ ماتحت فراخ رو وادار نکنین اینقد تایپ کنم. خسته شدم. یکی یه چایی برام بیاره.


پ.ن: امروز یکی از بچه ها بهم گفت فلان پستم کپی شده. رفتم دیدم کپی شده. خداشاهده ناراحت نشدم. ضمن ادای احترام به خویشاوندان و وابستگان سببی و نسبی کپی کار، تنها چیزی که ناراحتم کرده جمله ی "کپی نکنین" تو وبلاگ طرفه.


امضا: 18 کدخدای ده بیانرود


۱۹ نظر موافقین ۹ مخالفین ۴ ۰۷ آذر ۹۴ ، ۰۱:۰۰
هیژده ...

مقدمه:

زمانهای قدیم یه نرم افزاری دستمون رسیده بود که جون میداد واسه اونایی که هیچ استعدادی در یافتن جنس مخالف نداشتن یا مث من بخاطر اینکه روی این نقیصه شون سرپوش بذارن میگفتن که این کارها رو چیپ میدونن اما واقعیت اینه که استعداد نداشتن. پس به کمک اینترنت که در اون زمانها فقط در کافی نت ها یافت می شد و ابر نرم افزاری به نام یاهو مسنجر تمام عقده هایی رو که تو واقعیت باش دست و پنجه نرم میکردن،با اون نرم افزار پوشونده و تبدیل به کول ترین  و خواستنی ترین لیلی یا مجنون زمان میشدن و الحق که موفق هم بودن. هک کردن آیدی تا قرارهای سر کاری و چه بسا تشکیل خانواده تبدیل شده به خاطرات اون دوران.

با گسترش اینترنت،  تو هر خونه ای یه استیشن کافی نت گونه ایجاد شد و زمان چت ها از 6-8 شب به 12 تا 4 صبح تغییر کرد. یه مدت که گذشت دیگه چت کردن و ارتباط نوشتاری تبدیل به کار خزی شد چون فیصبوک خیلی چیز باکلاس تری بود. اطرافمون پر شد از آدمای کول، خوشگل، بافرهنگ و فرهیخته ای که وجودشون رو فقط میشد تو دنیای مجازی پیدا کرد. فیصبوک یه مزیت دیگه هم نسبت به یاهومسنجر داشت و اون این بود که این امکان وجود داشت که بدون صرف وقت چن روز تا چند ماهه میشد ظاهر طرف رو بدون درد و خونریزی دید.

اما نقطه ی عطف این سیر تکاملی اومدن گوشی های لمسی و پدیده ای به نام وای فای بود. با پیشرفت روزافزون علم و دنیای تکنولوژی، اطراف ما پر شد از برنامه و اپلیکیشن های ارتباطی که این امکان رو برای ما فراهم کرد که خیلی آسون (و البته تقریبا رایگان) بتونیم با دوستامون در ارتباط باشیم. روم های جذاب یاهو مسنجر جای خودش رو به گروههای خانوادگی و دوستانه ی وایبر و تلگرام داد. دیگه این روزا از اساتید دانشگاه گرفته تا بازاری های پایتخت، هر کی با هرکی کار داره یا هرکی یه چیزی رو میخواد نشون یکی دیگه بده، در کسری از ثانیه اون عکس رو با دم دست ترین وسیله ی ممکن (موبایل) واسه طرف میفرسته و اون طرف هم به راحتی عکس مذکور رو با دم دست ترین وسیله ی ممکن(موبایل) میبینه.

پایان مقدمه


حتما واسه خیلیا پیش اومده که یه بی اف یا جف داشته باشن که از نظر فیزیکی ازشون دور باشه. یه شهر یا یه کشور دیگه. یا مثلا ممکنه خیلیا از خانواده دور باشن. با توجه به این جمله و مقدمه ی بالا به یه رابطه ی ریاضی ساده میرسیم:

دوری از دوستان یا خانواده + وجود اپلیکیشن های جدید = عکس!

خیلی واضحه. اینقد واضح که نیازی به توضیح نداره. این عکس ها، عکس های معمولی نیستن. ینی چون معمولیه معمولی نیس. مثلا عکس یه غذای سوخته یا یه شلوار جدید یا یه خونه ی پخش و پلا. این عکسا هیچ جذابیت یا بار هنری ای توش نیس اما سرشار از حسه. سرشار از حس هایی که فقط دو یا چن نفر محدود درکش میکنن. به نظر من ارزش این عکسا زمانی معلوم میشه که یه مدت طولانی ازش میگذره. یه سری عکس مسخره که (برخلاف عکسهای بی نهایت زیبا و هنری) وقتی میبینی لبخنده که رو لبات میشینه.

همه این داستانا واسه این بود که به سفارش یه دوست قدیمی (یک به اصطلاح نویسنده) و یه فکر کپک زده اینستاگرام هـــــــــــــــــــــــــــیژده رو راه بندازم. پس این کار رو کردم. اینستاگرام هیژده به آدرس hizh.10  با رسالت مشابه با وبلاگ هیژده "واسه زمانی که یه سری صحنه ها قرار باشه موندگار شن" راه اندازی شد. باشد که رستگار شویم...


پ.ن: شرمنده بابت تاخیر در جواب دادن به کامنت ها


امضا: 18 اینستاگرامیان

۱۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۴ ، ۱۹:۱۱
هیژده ...

سلام

و اینجا اگه بذارن، اگه نَتِرَن توش، قراره خونه ی جدید و دائمیم شه. نسبت به اینجا حس خوبی دارم (و این جمله چقد دخترونه، لوس و مسخره، ولی واقعیه!) . این یه تغییره.

سال 91، هیژده رو استارت زدم. تا 94 تعداد 373 تا پست نوشتم تا بلگفا به کاف رفت. نتونستم ننویسم. پس رفتم پرشین. تغییر از بلگفا به پرشین. حدود دو ماه اونجا بودم و باز هم تغییر . . . از اونجا به اینجا. 

زندگیم هم دقیقا متناسب با وضعیت وبلاگیم داره سپری میشه

اون دوستانی که از قبل این حقیر رو میشناسن، به یاد دارن . . . تو اولین برنامه رادیو 18 توضیح دادم که چه اتفاقی واسم افتاد. پس واسه کسایی که نمیدونن میگم:

دوران بلگفا: بعد از چندین سال کار تو یه کارخونه، (با عزت و احترام و کشمکش های عجیب!) تغییر شغل دادم و رفتم تو کارخونه ی جدید.

دوران پرشین بلاگ: 13 روز دیگه دقیقا یک سال از ورودم به این کارخونه جدید میگذره. اینجا واقعا شرایطش، محیطش، همکارام خوبن. ینی خوب بودن. چون به دلایل نامعلومی اینجا داره بسته میشه و زندگی من هم دچار تغییر خواهد شد.

دوران بلاگ دات آی آر: دیگه نمیخوام تو هیچ کارخونه ای کار کنم. میخوام واسه خودم یه کسب و کار راه بندازم. کسب و کاری که واسه خودمه. دیگه نمیخوام جوونیم، تجربه م و انرژیم رو واسه یه نفر دیگه بذارم. شاید موفق نشم. شاید مث خر تو گل بمونم. شکست بخورم و خیلی شایدهای بدِ دیگه. ولی این ریسک رو میکنم. شاید هم پیشرفت کردم. یکسال دیگه همیچین روزی معلوم میشه که من تو زندگیم چند چندم.


وبلاگ جدید، کار جدید، زندگی جدید


بعدن نوشت: همین الان رفتم بلگفا دیدم، کلا درست و به روز شده. خیلی عذاب وجدان گرفتم!



امضا: 18 متحولِ متغیرِ متحیرِ متبلورِ متشخصِ متنفرِ متبسمِ متکبرِ


۵۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۱:۲۹
هیژده ...