هــــــــــــــــــــیژده

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مورفی» ثبت شده است

سکانس اول

سال 93 آقای "ب" که یه شرکت بازیافت داره بهم یه کار داده بود. کارش مربوط به طراحی کارتونی یه سری بروشور بود که قرار بود تو منازل و مدارس پخش بشه و مردم رو دعوت کنه که زباله هاشون رو تفکیک کنن. یه سری کاغذ ماغذ بهم داده بود که در مورد این چیزا بود و قرار بود من از اونا ایده بگیرم. اوایل امسال بروشور منازل رو بهش تحویل دادم و کار مدارس به حال خودش رها شد. نه من پیگیرش شدم نه اون. . .


سکانس دوم

یه روز مونده بود به نوروز 94. مامانم رو اینکه دقیقا موقع تحویل سال همه چی باید سر جای خودش و به بهترین شکل ممکن باشه، خیلی حساسه. از روز قبلش هی گیر داده بود که برو سیامک رو بشور. منم رفتم ولی کارواشها خیلی شلوغ بود. نتونستم بشورمش و اگه اشتباه نکنم این اتفاق تو اردیبهشت افتاد. از اردیبهشت تا حالا سیامک رو نشستم و تنها دلیلی که قیافش رو قابل تحمل میکنه بارشهاییه که تو این مدت یه صفایی به سر رو روش داده.


سکانس سوم

دیروز (در راستای گذاشتن پشت چیزها که قبلا راجع بش گفتهم) به سرم زد که داخل ماشین رو تمیز کنم و بذارم پشتش. کنار این سطل آشغال گنده های شهرداری پارک کردم و شروع کردم همه ی وسایل اضافی رو بیرون انداختن. کارم نیم ساعت طول کشید. وسط اون آت و آشغالا اون برگه هایی رو که آقای ب پارسال بهم داده بود هم بود. یه نگاهی بش انداختم و ننداختم دور. ماشین تمیز شده بود ولی انگار اون برگه ها همچنان اضافی بود. پس انداختمش دور


سکانس چهارم

دو ساعت بعد از اینکه ماشن رو تمیز کرده بودم، آقای ب زنگ زد! احتمال رخ دادن همچین اتفاقی در حد یک به یک ترلیارد هم نیست. آقای ب دقیقا دوساعت بعد از اینکه کاغذهایی که بیش تر از یک سال نگهش داشته بودم، زنگ زد و گفت وقت دارم که کار مدارس رو هم براش آماده کنم یا نه؟


سکانس پنجم

من در حال فاتحه فرستادن برای روح ادوارد مورفی



امضا: 18 تا کمر توی سطل آشغال شهرداری


۲۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۵:۳۶
هیژده ...