هــــــــــــــــــــیژده

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فانتزیام» ثبت شده است

وقتی یکی یکی همه دور و بریام دارن متاهل میشن و میرن و سنم همینجوری بالا میره، یکی از فانتزیام اینه که مثلا چن سال دیگه من بشم یه آدم 42-43 ساله ی مجرد با یه سری چین و چروک سطحی و موهای جوگندمی. البته نه یه آدم میانسال معمولی. یه آدم میانسال مشنگ که دنیاش با یه نوجوون 14 ساله زیاد فرقی نداره. بعد مثلا تو یه پروژه کاری وارد یه رابطه ای میشم که طرف مقابل یه دختر 22- 23 ساله س. رابطه کاری شروع میشه ولی بعد از چن وقت اون دخترک احمق، میره تو رویاهای خودش. انگار نه انگار که وقتی اون داشت شیر مامانش رو میخورد من دیپلمم گرفته بودم! البته که من از خیلی قبلترش فهمیده بودم (بهرحال سنی از من گذشته) ولی مثلا روحمم از این ماجرا خبر نداره. تو یه غروب دیماه، وقتی که ساعت کاری تموم شده، دختر دلشو به دریا میزنه و با کلی مِنمِن کردن و لرزش صدا، بهم میگه که تو کله ی پوک و دل صافش چی میگذره. بعد من هار هار شروع میکنم به خندیدن. خنده هایی که هم عصبی ان و هم از خوشالیِ درونیم نشات گرفتن. خنده م که تموم میشه زل میزنم تو چشاش. مث چشای یه گرگ که به سگ گله زل زده. وسایل دختر رو جمع میکنم و میذارم تو کیفش بعد کیفشو میذارم رو میز. در رو براش باز میکنم و خودم رومو میکنم به دیوار و شروع میکنم به سیگار کشیدن. دختره هم که درحالی که صدای فین فینش دراومده کیفشو برمیداره و بدون خدافظی با بیشترین قدرتش در رو میکوبه میره. میرم پشت پنجره و از بالا دویدنش رو تو خیابون نیگا میکنم. اینقد نیگا میکنم تا گم میشه بین ماشینا و آدما. پرده رو میکشم و تو تاریکی غروب دیماه میشینم. جمع میشم تو خودم و گریه میکنم.



ینی ریدم تو فانتزیام! مردم فانتزی دارن، منم فانتزی دارم. فانتزی هامم آخرش تخمیه! لعنتی! دختر به این خوبی، خوشگلی، ردیفی، جوونی. خودشم که راضیه. مرگت چیه دیگه؟!!!! پیرمرد خرفت!



امضا: 18 درگیر با خودش

۲۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۰۷
هیژده ...