یه روزایی هست . . که هست که فقط ترتیب صفحات تقویم بهم نریزه.
امضا: 18 همسر احمد بیرشک(پدر تقویم ایران)
یه روزایی هست . . که هست که فقط ترتیب صفحات تقویم بهم نریزه.
امضا: 18 همسر احمد بیرشک(پدر تقویم ایران)
همه
این اتفاقات دست به دست هم داده تا من آرزو کنم زودتر این ماه کتری (پس از
اصلاح نقاط) تموم بشه. یه موقع هایی آدم دلش میخواد که مث بچه گربه بره
زیر دست و پای یکی و هی خودشو بماله به اون. هی ناز کنه و اون هی ناز بخره.
هی خودشو لوس کنه و اون بازم نوازشش کنه.
الان از اون موقع هاس که من دلم میخواد بچه گربه باشم. هرچند مطمئنم که اگه همین الان آرزوم عینا برآورده بشه، تبدیل به یه بچه گربه میشم ولی نه از اونا که تو یه خونه ی اشرافیه و یه دختر مو بلند ازش نگهداری میکنه، یه بچه گربه میشم که دیروز مامانش رفته زیر ماشین و له شده و خودش الان تو کوچه ها دمبال یه تیکه استخون میگرده و باید حواسش باشه که کسی بش سنگ نزنه.
اصن ریدم تو آرزوم. همون بهتر که گربه نیستم. میرم با ویروسام لاو میترکونم. لااقل یه ماهی یکی هست که باش کل کل کنم.
امضا: 18 در حال صحبت کردن با خلط سبزرنگش (کثافت هم خودتونید!)
آقا ما اعتراض داریم
من پِستون دارم، اونام دارن. از شوهر من کار میکشن، شوهر اونام کار میکنه. ما دوتا دست داریم دوتا پا و پوست. والا بخدا اونا هم دارن. منم فحشم اونا هم فحشن.
اخه این چه وعضشه؟ ما خیلی شبیه همیم. هم ظاهری هم باطنی. چشای منم گنده س!
البته قبول دارم، یه خورده از ما سریعترن، ولی بخدا اگه با ما هم اینقد تمرین میکردین مام سریع میشدیم.
حالا ما بنیه داریم اون کوچولوهای ملوس چه گناهی کردن؟
خونه میخرین، ما. ماشین میخرین، ما. مکه میرین، ما. عروسی میکنین ما. میمیرید، ما. همش ما ما ما
...
منم یه مادرم. اصن به شوهرمم گفتم میخوام به بچه م یاد بدم عیحیح عیییییییح یا عر عرکنه. والا! نه شیر میدن، نه چرم میدن، نه خاصیت دارن، اینقدم ادعا دارن. اینقد از خانواده ی خر و اسب و قاطر بدم میاد که نگو. تازه از شمام بدم میاد. اینقد خرید(خر هستید) که موجودای مفیدی مث و ما و ببعی های ملوس رو میکشید و اون بیخاصیت هارو نگه میدارید.
مرغ؟ اون دیگه چرا؟ اون با اون تخمایی که میذاره به اندازه کافی کونش پاره میشه. دلتون میاد؟ چجوری دلتون میاد؟ باز مرغ هم خوبه. بچه مرغ؟ جوجه؟ به اسمش فک کن. جوجه س! میفهمی؟ کوچولوئه، نازه، مهربونه... تازه اونو که برندش کردین. چی بود اسمش؟ حاج عبدلله؟ حاج عباس؟ آقا ماشالله؟ اکبر؟ عاه! اکبر جوجه. شماها واقعا موجودات بدی هستین...
وقتی پای درد و دلش نشستم دیدم پر بیراه هم نمیگه. حق داره خب. میخواستم بش قول بدم که از این به بعد گوشت خر بخورم، یه لحظه قیافه ی خر رو متصور شدم، دیدم خدایی راه نمیده. یه لبخند زدمو بش گفتم تنها کاری که از دستم برمیاد اینه که من به نوبه ی خودم میخوام دیگه گوشت نخورم. میخوام وجترین(vegetarian) شم. دیدم مث گاو داره نیگام میکنه. فهمیدم نفهمیده. گفتم میخوام مث شما علف خوار شم.
خیلی خوشال شد. باهم خدافظی کردیمو جدا شدیم.
الان چن وختی از اون ملاقات میگذره. سر قولم نموندم واقعا. ولی خدایی گوشتای تو خورشت رو نمیخورم.
اصن یه شیوه جدید در تغذیه اختراع کردم. اسمش وجتبیکیو ئه. ینی سبزیجات و کباب های باربیکیویی آزاده ولی خورشتی رو به احترام اونا نمیخوریم.
امضا: 18 خیره به گوشت تو خورشت قیمه
ساعت بطور کاملا تصادفی 2:18 صبحه و بی خوابی به سرم زده. هه! بی خوابی! چه واژه ی غریبیه واسه من این کلمه. البته من تنها نیستم این پشه که دور رو برم میپره، گوگوش و شمعک سماور هم ظاهرا خوابشون نمیاد. چهار تایی تشستیم و داریم عشقبازی میکنیم. نمیدونم چرا تعدادی پست های ثبت موقتم از پست های ثبت دائم داره بیشتر میشه. هی مینویسم و هی نمینویسم. هی مینویسم و هی نمینویسم.
همین الانم کلی نوشتم و باز پاک کردم. خر شدم کلا. حالا نه اینکه خیلی جملات حکیمانه و فلسفی ای بنویسما. همون جفنگیات همیشگیه ولی نمیدونم چرا هی مینویسم و هی نمینویسم. اصن همه چیم اینجوری شده. مثلا امروز رفتم سلمونی. هی کوتاه کرد، هی گفتم کوتاه تر، هی کوتاه، هی کوتاه تر و در نهایت کل موهامو با ماشین زد و من تبدیل به یک کچل شدم.
این فاصله سفیدا بین پاراگرافا چیزاییه که هی نوشتم و هی ننوشتم! خوبم. خوبِ خوب. پشه رو کشتم. آهنگ گوگوش هم بعد از چند بار تکرار شدن تموم شد. الان من و شمعک سماور تنهاییم. میخوام باهاش یه خورده درد و دل کنم. دیگه هی میگم و نمیگم نداریم. فقط میخوام بش بگم. هی بگم. هی بگم. اینقد با هم حرف بزنیم تا خوابمون ببره. یه شب رویایی. چه حالی بکنیم. جای همتون خالی. شب بخیر. ساعت 2:41
امضا: 18 کچل
نام یک بیماری است. نام عمومی یک بیماریست که منشا آن یک چیز است اما به شاخه های متفاوتی تقسیم میشود.
بیایید با این بیماری خطرناک بیشتر آشنا شویم
1. چسی: افراد مبتلا به این مرض در اثر نیروهای محرک درونی بر آن میشوند
تا داشته های واقعیشون (10%) و داشته های خیالیشون (90%) رو بکنن تو شیپور
و به رخ بقیه بکشن. البته به رخ کشیدن یا توی شیپور کردن به معنای صحبت
های کلامی نیست. این عمل اکثرا بصورت نگاههای معنادار، جهت دار و پلک زدن
های متواتر است. لبخندهای ملیح و مصنوعی در فرد مبتلا به وفور یافت میشود.
این بیماری تا حدودی مسری بوده و ممکن است فرد ناقل، این ویروس را به
همصحبت خود انتقال دهد. عبارت چس و فِس (چس و پِس) از دیگر نامها یا زیر
شاخه های این بیماری مخوف هستن.
2. چس خور: به طور کلی این مرض باعث آن میشود که فرد مبتلا، به چیزهای کم ارزش مادی بیش از حد معقول، بها دهد و مثلا از صد تا تک تومنی هم نگذرد. این بیماری به سه نوع "چس خوری مشمئز کننده" و "چس خوری مشمئز نکننده" و "چس خوری خنده دار" تقسیم میشه. نوع مشمئز کننده ش زمانی اتفاق میفته که طرف، شخص متمولی محسوب میشه و به معنای واقعی کلمه پولداره ولی باز هم چس خوری میکنه که دانشمندان پس از بررسی هایی که روی چندین کیس اِستادی انجام دادن به این نتیجه رسیدن که طرف ذاتا چس خوره یا فرزند یک "چس خور مشمئز نکننده" بوده. "چس خور مشمئز نکننده" به گروهی اطلاق میشه که واقعا ندارن و اموراتشون با چس خوری میگذره و خیلی نمیشه بهشون خورده گرفت. و گروه آخر (که خود من هم در این گروه جا گرفتم) خیلی احمقن. چون در نظر اونا مثلا ده هزارتومن خیلی خیلی بزرگتر از 100هزار تومنه یا واسه 100هزار تومن ارزش بیشتری نسبت به یک میلیون تومن قائلن. این گروه واقعا وجود دارنا. مثلا واسه من بارها پیش اومده که رفتم تو یه سوپر مارکت و 39800تومن خرید کردم. خریدی که شاید به 10 تومنش نیاز داشتم و بقیش حیف و میل شده ولی سر اون 200 تومن بقیه پولی که طرف باید میداده و بجاش آدامس شیک داده با یارو بحث کردم. دانشمندان با بررسی های گسترده ای که روی این گروه انجام دادن هنوز به نتیجه ی قطعی و روشنی نرسیدن
3. چسدُچار: افرادی که پس از مصاحبت
با گروه اول (چسی سانان) همصحبت شده اند و پس از شنیدن شرایط خوب و ایده آل
آن گروه سرخورده میشوند، به نوعی افسردگی موضعی دچار میشوند که اصطلاحا به
آن "دپریشن چسدچار" می گویند.
4. چوسِسلیپ: سبکی بیش از حد خواب یا خوابهای به غایت سبک که از نظر دانشمندان فاقد هرگونه بازسازی و سلامت روح و روان میشود را چوسسلیپ میگویند. اکثر مبتلایان به این بیماری کارمندان بیکار در ادارات و سازمان های دولتی هستند. ویروس چوسسلیپ در اتاقهای با هوای مطبوع و صندلی های نرم و گران به خوبی رشد میکنند. بیمار به علت نداشتن کار مفید در روز و شرایط ایده آل برای چرت، بستر مناسبی را برای این ویروس فراهم کرده و طرف چوسسلیپ (معادل فارسیش میشه چسچرت) میگیرد. میخوابد ولی با کوچکترین صدایی بیدار میشود. کسلی و بداخلاقی و پاچه خواری از نشانه های این بیماری می باشد.
با توجه به گستردگی بیماری مخوف و خانمان سوز چوسیس در بخش های بعدی زوایای دیگری از این بیماری را برایتان بازگو خواهم کرد.
امضا: 18 در حال چوسیس تراپی
وقتی یکی یکی همه دور و بریام دارن متاهل میشن و میرن و سنم همینجوری بالا میره، یکی از فانتزیام اینه که مثلا چن سال دیگه من بشم یه آدم 42-43 ساله ی مجرد با یه سری چین و چروک سطحی و موهای جوگندمی. البته نه یه آدم میانسال معمولی. یه آدم میانسال مشنگ که دنیاش با یه نوجوون 14 ساله زیاد فرقی نداره. بعد مثلا تو یه پروژه کاری وارد یه رابطه ای میشم که طرف مقابل یه دختر 22- 23 ساله س. رابطه کاری شروع میشه ولی بعد از چن وقت اون دخترک احمق، میره تو رویاهای خودش. انگار نه انگار که وقتی اون داشت شیر مامانش رو میخورد من دیپلمم گرفته بودم! البته که من از خیلی قبلترش فهمیده بودم (بهرحال سنی از من گذشته) ولی مثلا روحمم از این ماجرا خبر نداره. تو یه غروب دیماه، وقتی که ساعت کاری تموم شده، دختر دلشو به دریا میزنه و با کلی مِنمِن کردن و لرزش صدا، بهم میگه که تو کله ی پوک و دل صافش چی میگذره. بعد من هار هار شروع میکنم به خندیدن. خنده هایی که هم عصبی ان و هم از خوشالیِ درونیم نشات گرفتن. خنده م که تموم میشه زل میزنم تو چشاش. مث چشای یه گرگ که به سگ گله زل زده. وسایل دختر رو جمع میکنم و میذارم تو کیفش بعد کیفشو میذارم رو میز. در رو براش باز میکنم و خودم رومو میکنم به دیوار و شروع میکنم به سیگار کشیدن. دختره هم که درحالی که صدای فین فینش دراومده کیفشو برمیداره و بدون خدافظی با بیشترین قدرتش در رو میکوبه میره. میرم پشت پنجره و از بالا دویدنش رو تو خیابون نیگا میکنم. اینقد نیگا میکنم تا گم میشه بین ماشینا و آدما. پرده رو میکشم و تو تاریکی غروب دیماه میشینم. جمع میشم تو خودم و گریه میکنم.
ینی ریدم تو فانتزیام! مردم فانتزی دارن، منم فانتزی دارم. فانتزی هامم آخرش تخمیه! لعنتی! دختر به این خوبی، خوشگلی، ردیفی، جوونی. خودشم که راضیه. مرگت چیه دیگه؟!!!! پیرمرد خرفت!
امضا: 18 درگیر با خودش
به یک عدد دستگاه فکس دست دوم - در حد نو - ترجیحا پاناسونیک - دارای منشی - کاملا تمیز - و کلا خیلی خوب! نیازمندم.
پول هم بالاش میدم. ینی راحت هیوده هیژده هزار تومن (نقد!) حاضرم براش هزینه کنم. بخدا!
تبصره: هزینه ی ایاب و ذهاب در بند 18 بعهده ی فروشنده است.
امضا: 18 این کاره و خبره ی شرکت کننده و برگزار کننده ی مناقصات و مزایدات بزخری
دقیقا در همین لحظه... ینی ساعت 22:31پنجشمبه شب...
من یه عادت گندی دارم و اون اینه که وقتی یه چیزی میره تو مخم، انگار یه چیز اضافی رفته تو وجودم. ینی به هر کاری ممکنه دست بزنم تا اون چیز از مخم خارج شه. و اون چیز کِی خارج میشه؟ دقیقا وقتی که به نتیجه برسه. اصن مهم نیس که نتیجه چی میشه. فقط باید به نتیجه برسه. اینجا که من الان نشستم، ینی دفتر کار جدیدمون. اینجا تلفن نداشت (ینی داشت، ولی هیچکدوم از پریزها بوق نداشت). تو سه روز گذشته، یه 24 ساعت طول کشید تا دوبار مامور مخابرات اومد و از پای ترمینال مخابرات سیم رو کشوندیم تا دفتر و از اونجا سیم کشی روکار تا پای کار. تو 48 ساعت گذشته مشترک شاتل شدم ولی از شانسم این خط قبلا رانژه ی جای دیگه بوده. مث سگ پاسوخته از شاتل به مخابرات، از مخابرات به مرکز تلفن. 24 ساعت طول کشید تا مخابرات (که شمبه ها تعطیله) خط رو تخلیه کرد و شاتل جاش رو گرفت. چون بازرسی بودیم نتونستم پیگیری کنم تا الان که برگشتیم. سگ پاسوخته در ادامه به دفترش مراجعه میکنه تا لذت اینترنت رو بچشه اما اینترنت وصل نبود. مگه میشد این همه انرژی به نتیجه نرسه؟ تماس با پشتیبانی مرکزی... و دقیقا در همین لحظه... ینی ساعت 22:46 پنجشمبه شب... با کمک خانم الف (تو پشتیبانی مرکز)، من اینترنت دار شدم. و این پست سرشار از انرژی و رضایته
پ.ن.1: این اتفاقاتی که گفتم تو روال عادی حداقل یه هفته زمان می بره
پ.ن.2: اینکه من الان اینترنت دارم هیچ دردی از من دوا نمیکنه و عملا الان با سه شمبه هفته ی بعد هیچ فرقی نداره ولی اون چیزه از تو مخم خارج شد.
پ.ن.3: همین الان حسین اومد پیشم درحالی که یه بسته هات چاکلت مارک aroma تو دستشه و هی نمیذاره که من از این دست آوردم لذت ببرم.
امضا: 18 سه پیچیانِ زالو زاده ی کنه نسب