39. بی خوابی
ساعت بطور کاملا تصادفی 2:18 صبحه و بی خوابی به سرم زده. هه! بی خوابی! چه واژه ی غریبیه واسه من این کلمه. البته من تنها نیستم این پشه که دور رو برم میپره، گوگوش و شمعک سماور هم ظاهرا خوابشون نمیاد. چهار تایی تشستیم و داریم عشقبازی میکنیم. نمیدونم چرا تعدادی پست های ثبت موقتم از پست های ثبت دائم داره بیشتر میشه. هی مینویسم و هی نمینویسم. هی مینویسم و هی نمینویسم.
همین الانم کلی نوشتم و باز پاک کردم. خر شدم کلا. حالا نه اینکه خیلی جملات حکیمانه و فلسفی ای بنویسما. همون جفنگیات همیشگیه ولی نمیدونم چرا هی مینویسم و هی نمینویسم. اصن همه چیم اینجوری شده. مثلا امروز رفتم سلمونی. هی کوتاه کرد، هی گفتم کوتاه تر، هی کوتاه، هی کوتاه تر و در نهایت کل موهامو با ماشین زد و من تبدیل به یک کچل شدم.
این فاصله سفیدا بین پاراگرافا چیزاییه که هی نوشتم و هی ننوشتم! خوبم. خوبِ خوب. پشه رو کشتم. آهنگ گوگوش هم بعد از چند بار تکرار شدن تموم شد. الان من و شمعک سماور تنهاییم. میخوام باهاش یه خورده درد و دل کنم. دیگه هی میگم و نمیگم نداریم. فقط میخوام بش بگم. هی بگم. هی بگم. اینقد با هم حرف بزنیم تا خوابمون ببره. یه شب رویایی. چه حالی بکنیم. جای همتون خالی. شب بخیر. ساعت 2:41
امضا: 18 کچل