هــــــــــــــــــــیژده

۹ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

چارشمبه ی هفته ی پیش، در انتهای یک روز کتری، خودمو به سینما دعوت کردم. عوضی هی ناز میکرد، ولی در حالی که ده دیقه به شروع سانس آخر مونده بود، در یک عملیات انتحاری بلندش کردم و رفتیم سینما. خیلی خوبه که از من و خودم فقط یه بلیط میگیرن!

بگذریم...

بادیگارد. فیلم جالبی بود یا بهتره بگم فیلم بدی نبود. چیزی که میخوام بگم راجع به فیلم نیس. اصن نمیدونم چیزی که میگم غیر طبیعی هست یا نه چون خیلی سینما نمیرم.

وقتی فیلم تموم شد، یکی دست زد، بعد شدن دوتا بعد شدن چن تا و بعد کل سینما داشتن دست میزدن. من خیلی تعجب کرده بودم. نه پرویز پرستویی نه مریلا زارعی و نه ابراهیم حاتمی کیا اونجا نبودن. هیشکدوم از دست اندرکاران فیلم اونجا حضور نداشتن. نمیدونستم این تشویق واسه فیلم بود یا حاج حیدر یا مرضیه یا شایدم تاثیر زیادی بود که فیلم روشون گذاشته بود (که اگه اینجوری باشه واقعا باید خسته نباشید گفت به فیلم)، شایدم خیلی معمولی و منطقیه که آخر فیلم دست بزنن و در نهایت شاید من با یه جماعت اسکل رفتم سینما.


امضا: 18 با یه علامت سوال گنده در دست


۱۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۱۵
هیژده ...
آشنا شدیم. دوستش داشتم. عاشقش شدم. ازدواج کردیم. لذت بردیم. عادت کردیم. معمولی شد. دعوا کردیم. متنفر شدیم و طلاق گرفتیم.


+ همه ی اینها در کسری از ثانیه از ذهنم خطور کرد و من الان خوشحالم!


امضا: 18 خیره

۳۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۴۷
هیژده ...

خوشبختی ینی جایی زندگی کنی که در حالی که آقایون تو زمین چمن مشغول تمرین هستن، خانوما دور زمین پیاده روی کنن و ورزش کنن

و

بدبختی ینی جایی زندگی کنی که در حالی که آقایون تو زمین چمن مشغول تمرین هستن، خانوما "با چادر مشکی" دور زمین پیاده روی کنن و ورزش کنن



امضا: 18 در حال رویت زمین ورزشی از فراز یه ساختمون بلند در حال بازرسی آسانسور

۲۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۳۱
هیژده ...

من یقین دارم که همه ی اتفاقا تو مغز و ذهن آدم رخ میده. همه ی احساسات اونجا حس میشه اما وقتی دلت برای یکی تنگ میشه، دلت بحال یکی میسوزه، دلهره یا دل شوره میگیری، دلت با کسی صاف نیس، دلت گرفته، وقتی یه کاری رو دلی انجام میدی یا خیلی دل های دیگه انگار واقعا دلت یه جوری میشه! این دلی که میگم یه جاییه بالاتر معده، بین دوتا جوجو و تو مرکز قفسه سینه.

واقعا سواله واسم که اگه همه اتفاقا تو مغز میفته چرا اونجا یه جوری میشه؟ دوستان طبیب پاسخگو باشید...



امضا: 18 دلیاب

۳۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۰۱
هیژده ...

فک کن...

فک کن تو یه لحظه ی خاص همه ی آدمای جهان، میتونستن از وجودشون خارج بشن و (با 7 تا شرط) تصمیم بگیرن یه چیز دیگه بشن. شروطش ایناس:

  1. وقتی خارج شدی دیگه نمیتونی برگردی
  2. وقتی خارج شدی خودِ فعلیت مث سابق به زندگیش ادامه میده
  3. وقتی خارج شی انگار میری تو بعد چهارم یا یه جهان موازی زندگی میکنی که هیچ دخلی به زندگی فعلیت نداره
  4. میتونی تصمیم بگیری که به همین زندگی فعلیت ادامه بدی ولی امکان خروج فقط یک بار واست وجود داره
  5. وقتی خارج شدی میتونی تصمیم بگیری که انسان، درخت یا یه جونور باشی
  6. اگه خارج شدی میتونی بفهمی که خودِ فعلیت داره چیکار میکنه ولی هیچ حس مشترکی باهاش نداری
  7. زندگی از همین جایی که هست ادامه پیدا میکنه و جهان موازی عینا شبیه همین جهانه و از سفر تو زمان خبری نیس

حالا فک کن که اون لحظه ی خاص، مثلا امشب ساعت 00:00 اتفاق میفته و تو باس تصمصم بگیری که میخوای دوتا بشی یا نه؟



این پست ادامه داره ولی قبلش دوس دارم نظر کسایی که این پست رو خوندن رو بدونم. چند نفر حاضرن دو تا بشن؟


امضا: 18 منتظر جواب





----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

خیلی جالب شد. خیلی حال کردم. چقد نظرای متفاوت...

و اما ادامه ی داستان...

۳۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۱۹ فروردين ۹۵ ، ۱۰:۵۳
هیژده ...

میدونی مث چیه؟

انگار که جوراب بابات پاره س، بعد تو بری به همکارت بگی جوارب بابام پاره س!

واقعا مث اینه!

کسی این کارو میکنه؟

عاره. میکنه.

کی؟

ما!

چرا؟

چون اُسکلیم...



هرننه قمری گوشیش رو دس میگیره و از هدر رفتن آب تو یه جوب تا توله سگی که زیر ماشین میره، فیلم میگیره و تهش با افتخار میگه "این گزارشو واسه گزارشگر من و تو میگیرم" . بعد گزارشا یکی از یکی داغون تر و خاک بر سرانه تر.

ینی تو گزارشگری الان؟  نه عزیزم! تو یه اسکل احمقی!  تو همونی که به همکارت میگی جوراب بابام پاره س.

گیرم که تونستی یه بخشی از فقر فرهنگی و شعوری و اجتماعی هموطنانت رو به جهانیان نشون بدی. الان حس میکنی تو خیلی فرهیخته ای و بقیه بی شعور؟ نه! با این کارت ثابت میکنی که چقد بدبختی که میبینی و میفهمی و کاری نمیکنی (البته کار که میکنی. گوشیت رو بر میداری و ...).بنظرم یا دهنتو ببند یا خودت یه کاری بکن. اینجوری آسیبش کمتره. فک میکنی اون بانوی زیبا رویی که سر ماه حقوقش رو میگیره و بهت یاد میده که چجوری گوشیت رو دست بگیری که گزارشت قشنگ تر بشه و هزارن کیلومتر اونطرف تر داره گزارشت رو پخش میکنه، حتی لحظه ای به ماها فک میکنه یا ناراحت میشه؟ یا فک میکنی اونی مسئولیت گردنشه دیگه امشب از وجدان درد خوابش نمیبره؟ نه. واقعا هیچکدوم این اتفاقا نمیفته. تنها اتفاقی که میفته اینه که ما به خودمون و اطرافیان رسما و علنا اعلام میکنیم که ما آدمهای جهان سومی و بدبختی هستیم (که هستیما ولی نه اینقد علنی)

من اصن آدم وطن پرست و عشق میهن و آریایی و از این قسم گلشعر ها نیستم. نون دولت رو هم نمیخورم که الان ازش طرفداری کنم. ولی فک نمیکنم هیچکدوم از ماها (البت به جز صنف محترم گدایان ترمینالی و متکدیان چهارراه و بازار) حاضر باشیم از بدبختی ها و خاک بر سری های خودمون و خانوادمون واسه بقیه گزارش تهیه کنیم تا اوضامون بهتر شه. تازه؛ آدم گدایی هم بخواد بکنه باس بدونه آویزون کی بشه. من و تو ؟  انگلیس؟ ینی کم ...مون گذاشتن؟




امضا: 18 در حال ارسال این پست برای اتاق خبر

۱۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۲ ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۱۵:۴۴
هیژده ...


   ترن   

اگه دوس داشتین برید ادامه

۲۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۲ ۱۳ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۰۵
هیژده ...
  • دفه ی اول

آخرین شب سال 94 داشتم ویژه برنامه ی 90 رو میدیدم. رسید به بخشی که راجع به گذشتگان سال 94 بود. رسید به هادی نوروزی و تصاویری که موقع بازی دربی اتفاق افتاد. پخی خندیدم...

  • دفه ی دوم

طبق روال همه ساله موقع لحظه ی تحویل سال، شبکه ی سه رو داشتیم نیگاه میکردیم. با اینکه اون برنامه ی مختص تحویل سال اصلا به خوبی سالهای پیش نبود ولی در آخرین ثانیه هاش بازم خندیدم

  • دفه ی سوم

تو برنامه ی سالی تاک، اونم تصاویر مربوط به هادی نوروزی رو نشون داد و من دقیقا همون ری اکشن دفه ی اول رو نشون دادم.

  • دفه ی چهارم

به طور اتفاقی تکرار برنامه ی سالی تاک و هادی نوروزی و خنده و ...

  • دفه ی پنجم

یه تبلیغی بود که روغن لادن درس کرده بود راجع به یه پدر و مادر تنها که بچه هاشون ترکشون کرده بودن که البته به تبلیغ خیلی شباهتی نداشت و زیرپوستی کارکردن. بازم پخ...

  • دفه ی ششم...
  • دفه ی هفتم...

من هروقت اشکم میخواد در بیاد اولش میخندم. انگار که یه ماشین میخواد استارت بخوره. کاملا ناخواسته هی استارت میزنم ولی روشن نمیشم. واقعا نمیدونم چرا ولی حس میکنم یه گریه به سال 94 بدهکارم...


پ.ن.1: پارسال که فراخوان گذاشته بودم، قرار بود بعدش، یه هدیه از طرف مقام مسئول به همه اونایی که شرکت کرده بودن و نکرده بودن، بدیم. آدم باس بدهیاش رو صاف کنه. حاصل دست و پنجه ی استاد با عود. اینجا

پ.ن.2: دوستای عزیزی که میان اینجا و من بهشون بدهکارم، تا آخر ماه صاف میکنم. دندون بذارین رو اون جیگرای صاب مُردتون!



امضا: 18 درحال ارسال فاتحه به روح هادی نوروزی

۱۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۱۲
هیژده ...

ما سه نفریم. پدر، مادر و من. من سر میز این شکلی میشینم. میدونم! خیلی احمقانه و مسخره س. ولی اینجوری میشینم. امسال اینجوری آغاز شد:


باب: 18 تو رو خدا مث آدم بشین.

من: چشم (و خودمو جمع و جور کردم)

باب: من اگه برگردم عقب به دندونام و زانوهام خیلی توجه میکنم.

من: مام... تو اگه برگردی عقب چیکار میکنی؟

مام: من؟...........من اینقد حرص نمیخوردم.

من: ینی چی؟

مام: من خیلی حرص الکی خوردم. حرصهایی که میتونستم نخورم. اتفاقایی که قرار باشه بیفته، میفته. من پشیمونم

من: مثلا چی؟

مام: هممممممممممه چی. هرچی که فکرشو بکنی. درس خوندن شماها. کارِتون. زندگیتون و تمام اتفاقایی که افتاد. من اگه به هیشکدوم این اتفاقا فکر نمیکردم یا اینقد حرص هم نمیخوردمم میفتاد.

من: ایول


بحث تموم شد.

مامانم خیلی حرف معمولی ای زد ولی همین حرف معمولی هدف منو تو سال جدید تعیین کرد. این حرفش بدجوری به دلم نشست. آرامش... خیلی چیز خوبیه. آدم آروم خیلی جذابه. خیلی آرومه. سال 95 سال آرامش (و البته اقدام و عمل) نامگذاری میشه.



ما یه آشنایی داریم که دختره. یه دختر چاق که تو دوره ای که الان این چسب نواری روی میز من هم میتونه لیسانس بگیره، طرف رفوزه شد! رفوزه!!! میتونین متصور بشین؟ تو این دوره! طبق محاسبات و اعداد و ارقام روی کاغذ همچین آدمی زیاد جالب به نظر نمیرسه.

بحث تلاش نکردن نیستا. نمیگم حکمت یا قسمت یا شانس. اتفاقه. اتفاقهایی که رخ میدن. نمیدونم چجوریا ولی میفتن.

همون آدم، بعد از ازدواج الان تو تگزاس امریکاس و داره انگلیسی صحبت میکنه. جایی که خیلی آدمای درس خونده و تلاش کرده، نتونستن برن. جایی که خیلی ها که به مراتب بالاتر از اون بودن نتونستن برن. ولی اون دختر چاق الان اونجاس...


وقتی اینجوری به قضیه نیگاه کنی، دیگه حرص نمیخوری. تلاشتو میکنیا ولی درگیر نمیشی. تمام اتفاقایی که تا حالا تو زندگیمون افتاده رو مرور کنیم. جایی که هستیم رو ببینیم. جایی که دوس داشتیم باشیم رو هم ببینیم. خیلی اتفاقا میفتن بدون اینکه ما توش سهمی داشته باشیم.
واقعیت اینه که اتفاق ها میفتن و تنها کاری که از دست ما برمیاد اینه که لبخند بزنیم، شل کنیم و لذت ببریم.


پ.ن.1: این کلیپ رو بالای 100 بار دیدم. تقدیم به همه ی شماها که میخوایین سال آرومی داشته باشین.اینجا

پ.ن.2: اگه این سوال رو از من میپرسیدن که من اگه برگردم عقب چیکار میکردم؟ میگفتم اصن به دنیا نمیومدم. اصصصصصصصصلن


امضا: 18 آروم

۲۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۴۸
هیژده ...