98. داستان کوتاه (4)
جمعه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۰۵ ب.ظ
اگه دوس داشتین برید ادامه
خب شاید کارم خیلی بیشعوری باشه که آدم یه داستانی بنویسه و بعد توضیح بده که چی نوشته. ولی خب... من آدمی با شعور کافی نیستم. پس این کار رو میکنم واسه کسایی که شاید نگرفتن داستانو
شاید من مقصر باشم و این داستان رو زیادی کوتاه نوشتم. ولی داستان اینه
شاید من مقصر باشم و این داستان رو زیادی کوتاه نوشتم. ولی داستان اینه
- تصاویر، از اول تا آخر یک شکل هستن و این ینی همه چی از اول تا آخر ثابت میمونه و هیچی هیچ فرقی نکرده.
- تفاوت و فرق فقط تو کله ی آدم شکل میگیره. واسه ی آدمایی که تو اون ایستگاه بودن یا شمایی که این داستان رو میخونین، همه چی خیلی معمولیه. ولی واسه اون نفر چی؟
- واسه اون یه نفر، اون ایستگاه که هیچی، کل دنیا عوض شد.
- حالا اون نیم ساعت لعنتی... دو تا نیم ساعت یه جور. دو تا نیم ساعتی که هردوشون سخت گذشتن. اولی به عشق وصل و دومی در غم هجر! (خیلی باکلاس توضیح دادم خدایی) جان من تصورش کنین. (من این کار رو کردم) واسه مایی که از بیرون نیگاه میکنیم همه چی خیلی عادی و طبیعیه. واسه ی ما و سایر مسافرایی تو اون قطار یا تو اون ایستگاه بودن.
- جالبش اینجاس که آدم نمیدونه کدوم درسته؟ کدوم دنیا واقعیه؟ دنیای تو کله مون یا اون تصویری که ثابته و ما از بیرون میبینیم؟
- واقعا کدوم دنیا واقعیه؟ این سوالم واقعا جدیه. کسی میدونه؟
امضا: 18
۹۵/۰۱/۱۳