این یک پست سیاسی یا مذهبی نیست. این یک درد و دل شخصی است.
این یک پست سیاسی یا مذهبی نیست. این یک درد و دل شخصی است.
یه پیتزا مخصوص، یه ژامبون تنوری، دوتا نوشابه کوکا، یه کاسه سوپ
یه سری جملات هست تو ادبیات فارسی (شاید تو ادبیات جاهای دیگه هم باشه و من نمیدونم) که به صورت سوالی مطرح میشه و با "آیا" شروع میشه و با یه فعل منفی تموم میشه. جواب آیا معمولا یا بله س یا خیر.
جواب دادن به این جملات مث تف سر بالا یا اره تو ماتحت میمونه. هرجوری جواب بدی درگیری. من اینو کی فهمیدم؟ وقتی داشتم پرسشنامه یکسان بازرسی آسانسور رو پر می کردم. مثلا نوشته "آیا فاصله ی افقی بین لبه ی پایین درگاه کابین و لبه ی پایین درگاه طبقات از 35 میلیمتر تجاوز نمیکند؟"
جوابش هم، یا بله س یا خیر.
همیشه گفت بله، تجاوز نمیکند هم میشه گفت خیر، تجاوز نمیکند!
واسه درک بهتر این موضوع (با اندکی تحریف!) من یه سوال معمولی می پرسم که جوابش یا بله س یا خیر:
آیا تا حالا شده که گدایی کنین و پول نگیرین؟
امضا: 18 دم در فرهنگستان
البته این سری خیلی کوتاه نیس ولی خب دیگه. B-Six
پ.ن: چون پاک کن نداشتم تصاویر رو همینجوری کشیدم. یه جاهاییش مشکل داره. پاک کن نداشتم خب!
تو آخرین پستی که (قبل از منهدم شدن) توی شادروان بلگفا نوشته بودم، قرار بود یه بخش جدید راه بندازم که کلمه های جدیدی که کشف کردم رو توش تعریف کنم. چی شد که یاد اون پست افتادم؟ دبه!
واقعا نمیدونم اولین بار کی این اسامی رو انتخاب کرد ولی واقعا دمش گرم هر کی بود. مثلا تا حالا به دبه، فک کردی؟ حماقت هم از قیافش می باره هم از اسمش. یا مثلا قیف یا قفل یا دکمه یا جنگ یا زیبا یا پلشت یا دوغ یا کپک یا جعبه یا ....
اصن یه سری حروف یه سری حس و حال رو تو آدم تداعی میکنن. دبه واقعا احمقه. نیگاش کن
امضا: 18 خیره به یه دبه
شب بود. سرد هم بود. باد هم میومد. تاریک هم بود. من تو جاده بودم. چیزی در گلوم اذیتم میکرد که حس کردم باید از من خارج شه. چن دیقه ای مشغول درست کردن اون تف بودم. یه تف شسته و رفته، که جون میداد واسه ی بیرون انداختن. شیشه ی ماشین رو دادم پایین...
شب بود. سرد هم بود. باد هم میومد. تاریک هم بود. من تو جاده بودم و چون تف بلد نیستم سرم رو از ماشین بیرون کردم که تفم رو باد ببره ولی باد عینکم رو برد. در همون لحظه تفی که که اونقد براش زحمت کشیده بودم رو قورت دادم و زدم کنار و فلاشر رو زدم و پیاده شدم...
شب بود. سرد هم بود. باد هم میومد. تاریک هم بود. من تو جاده بودم و ماشینها با سرعت از کنارم رد میشدن. نا امیدانه با چراغ موبایلم دمبال عینکم تو جاده میگشتم. 200 متری برگشتم عقب. تو نوری که ماشینها تو جاده مینداختن، یه چیزی برق میزد. عینکم بود. وسط جاده و در فاصله ی 50 متری از من بود. یه تریلی 18 چرخ و یه اتوبوس داشتن نزدیک میشدن. استرس گرفته بود منو. نه میتونستم بپرم تو جاده، نه دل داشتم که صب کنم. اینقد فرصتم واسه تصمیم گیری کم بود که تا بخواد مخم فرمان بده تریلی و اتوبوس اومدن و رد شدن. صدای عینکم رو شنیدم که رو زمین کشیده شد و 30-40 متر جلوتر رفت. دیگه نمیدیدمش. نور موبایل هم اینقد نبود که بتونم پیداش کنم. یه پیکان وانت داشت نزدیک میشد. تو نور اون عینکم رو دیدم. بازم ترسیدم برم وسط جاده. پیکان وانت رفت و صدای خِرِچ عینکم در اومد...
شب بود. سرد هم بود. باد هم میومد. تاریک هم بود. من تو جاده بودم. ماشینا میومدن و میرفتن و هروقتی یه بوقی ممتد برام میکشیدن. چن تا ماشین که رد شد دیگه تو جاده چیزی نمیدیدم. تو شونه خاکی جاده موبایل به دست راه میرفتم و رو زمین رو میدیدم. عینکم خیلی خیلی ساده و سبک بود. دو تا دسته و یه رو دماغی داشت. همین! کنار جاده، رو دماغی و یه دسته ش رو پیدا کردم ولی شارژ موبایلم تموم شد و دیگه نور هم نداشتم. یه خورده با سیامک جلو عقب رفتیم ولی بی فایده بود...
شب بود. سرد هم بود. باد هم میومد. تاریک هم بود. من تو جاده بودم و بی عینک به سختی تا مقصد اومدم.
پ.ن.1: جدا از اینکه عینکم اصل بود و خیلی گرون خریده بودمش، خیلی دوسش داشتم.
پ.ن.2: به فرزندان خود تیراندازی، سوارکاری، شنا و "تف کردن" بیاموزید.
پ.ن.3: من خیلی ناراحتم
پ.ن.4: از پیکان وانت متنفرم.
امضا: 18 اسکلی در جاده در یک شب سرد و تاریک
امروز صبح (وقتی از خواب بیدار شدم) احساس کردم بزرگ شدم. چون برعکس همیشه، وقتی چشمام باز میشد تلویزیون هم روشن میشد و می رفت رو کانال پی ام سی تا خواننده های اینور و اونور آبی کمکم کنن تا از جام بلند شم و روزم رو آغاز کنم. اما امروز (نمی دونم چرا) نرفتم پی ام سی و روزم با بی بی سی آغاز شد.
خبر فوری: آزمایش بمب هیدروژنی کره شمالی با موفقیت انجام شد.
حالا ادبیاتش فرق میکرد اما مضمونش این بود: چین، کره جنوبی و ژاپن قاط زدن. کاخ سفید هنوز هنوز خوابه. بمب هیدروژنی خیلی خفنه. آمریکا گفته که کره شمالی چرت میگه و بعدش کارشناس جنوب غربی آسیا اومد روی خط و کلی حرفای ترسناک زد.
امروز من خیلی به کره شمالی فک کردم. به جنگ جهانی سوم. به آدمایی که تو کره ی شمالی زندگی میکنن و خیلی چیزای مسخره و مزخرف دیگه که هیچ ربطی بمن نداره. امروز اگه من مث هر روز پی ام سی میدیدم، دیگه به این چیزا فک نمیکردم. اصن نمیدونستم که فک کنم مث خیلی اتفاقای دیگه (مثلا داستان بمب گذاری فرانسه دو سه هفته بعدش فهمیدم). درسته که دونستن به آدم قدرت میده ولی به همون اندازه ممکنه مخرب هم باشه.
اگه مقیاس بزنیم، وقتی یه بمب تو یه جایی میترکه، انگار که لیوان از دست مامان آدم میفته و میشکنه و احتمالا دستش میبُره. بریدن دست مامان آدم چقد تو زندگی آدم تاثیر داره؟ بعد از اغراق مثلا 10%
با همین مقیاس تو محله یا محل کار آدم میشه 1%
تو شهر 0.1%
تو استان 0.01%
تو کشور 0.001%
تو قاره 0.0001%
تو دنیا 0.00001%
دارم راجع به تاثیر یه موضوع تو زندگی شخصی هر آدم حرف می زنم. موضوع انسانیت و بشر دوستی چیز دیگه ایه که من به اونم اعتقاد ندارم! اینایی که اخبار رو لحظه به لحظه دمبال می کنن، اگه یک دهم اون وقت رو واسه (رشد) خودشون بذارن، قطعا نتیجه ای به مراتب بیشتر از در جریان بودن میگیرن. من قول میدم.
پ.ن.1: اخبار دیدن، مث کاهو خوردنه. کاهو فقط معده ی آدم رو پر میکنه.
پ.ن.2: من نمیدونم بی بی سی این آدما رو از کجاش در میاره و یا اینکه این کارشناسها دقیقا کارشون چیه. ینی صبح ساعت 8 میرن کارت میزنن و به بررسی اوضاع جنوب غربی آسیا می پردازن و ساعت 4 خسته و کوفته میرن خونه؟
پ.ن.3: بی بی سی، بی اغراق بهترین کانال دنیاس و انگلیس بی اغراق، موذی ترین و پفیوز ترین دولت دنیاس
امضا:18 کارشناس زاغه نشینان جنوب غربی پیونگ یانگ