١٢٥.هیژکاک
آلفرد هیچکاک بزرگ با همه ی بزرگیش هیچوقت هیچ جایزه ی اسکاری نگرفت. یه جایزه ی اسکار افتخاری بهش دادن. پیشنهاد میکنم لحظه دریافت جایزه هیچکاک و عکس العملش رو ببینید. خیلی دوس داشتم که مث اون رفتار کنم ولی ولش کن...
سلام
خیلی سعی کردم
خیلی
سعی کردم قبل و بعد از ازدواج فرقی نکنم
سعی کردم همه چیز رو مث قبل کنترل کنم
سعی کردم همون آدم قبلی باشم
سعی کردم دقیقا تو همون روزی که آخرین پستم رو گذاشتم، بیام و این پست رو بذارم اما...
نشد
نشد
نشد
من خیلی فرق کردم
خوبتر شدم یا بدتر رو نمیدونم. فقط مطمئنم فرق کردم.
فرق یهو اتفاق نمی افته. خیلی مخملی و بی سر و صدا رخ میده. من یهو با کلی تغییر مواجه شدم. تغییر تو موقعیت شغلیم، تغییر تو موقعیت زندگیم و تغییر تو محیط اطرافم. تغییر تو رفتارم. تغییر تو اخلاقم و تغییر تو همه چیزم. انگار که تازه متولد شده باشم. انگار یه زندگی جدید شروع شده
همه اینا باعث شد که من هم خودمو با این تغییرات وفق بدم.
تو یکسال گذشته
اوایل بخاطر مزدوج شدنم نمیخواستم بیام اینجا. بعد بخاطر درگیری های شغلی نتونستم که بیام اینجا، بعدترش بخاطر مزدوج شدن و درگیری کاری و خانوادگی نشد بیام ولی تو تمام این مدت دلم واسه اینجا تنگ بود. واقعا تنگ بود. دلم واسه نوشتن و نوشتن و نوشتن تنگ بود. یه خورده که گذشت هی میومدم چیزی بنویسم، نمیتونستم. انگار که روم نمیشد. حال کسی رو داشتم که تنها فرد غریبه تو یه مهمونی خانوادگیه. بعد تصمیم گرفتم یه وبلاگ جدید بزنم. نمیتونستم از هیژده دل بکنم از اونطرف هم نمیخواستم قبل و بعد زندگیم تو یه جا باشه. نمیشد که یجا باشه. مث دو تا ملکه که نمیتونن تو یه کندو باهم زندگی کنن. شاید ٢ ماه طول کشید که تونستم یه اسم جدید پیدا کنم. وبلاگم رو ثبت کردم ولی هیچ پستی ننوشتم هنوز.
نمیخوام آدرسش رو بدم. اونجا هم یه زندگی جدید رو شروع میکنم با یه سری خواننده جدید یا شاید بی هیچ خواننده ای. شایدم باز همدیگه رو پیدا کردیم. نمیدونم... شاید این نظر و تصمیمم، لوس و مسخره باشه ولی من این تصمیم لوس و مسخره رو گرفتم.
یکسال از متاهل شدن من گذشت. تو این پست هیچی از زندگی جدید و حال و هواش ننوشتم. چون تو این پست و تو این لحظه من مجردم. مث قبل...
من مث هیچکاک نبودم. من نمیتونستم فقط خدافظی کنم. هنوزم کلی حرف نگفته دارم ولی باید قبول کنم که هر چیزی یه شروعی داره و یه پایانی. بعد از کلی خاطره و کل کل و شوخی و تجربه و غم و شادی، ما الان تو نقطه پایان هیژده هستیم. شایدم یه روز باز برگشتم به این غار تنهاییم. واقعا نمیتونم بذارمش کنار واسه همیشه.
در پایان تشکر میکنم از همه ی اونایی که تو این مدت منو میخوندن و بامن زندگی میکردن. معذرت خواهی شدید میکنم از همه کسایی که بهم لطف داشتن و نظر دادن و منتظر نوشتن من بودن.
دوستون دارم بخدا. شاد و موفق و خوشبخت باشین
امضا: ١٨ با چشمانی اشکبار