36. هدیه
امروز به خودم هدیه دادم. یه هدیه ی خوب. به محض اینکه از خونه بیرون اومدم شروع شد به بارون باریدن. یه بارون خرکی. میخواستم برم دفتر ولی 45 دقیقه رانندگی شیرین زیر بارون با سرعت 30 کیلومتر بر ساعت در حالی که برف پاک کن روی کند ترین حالتش قرار داشت و بهترین آهنگا در حال پخش شدن بود، به خودم هدیه دادم. این هدیه س. 45 دقیقه لذت بردن، لبخند زدن، به هیچی و هیشکی فکر نکردن، صدای بارون فیت صدای چاووشی، باد مرطوب و خیابونای خلوتی که انگار واسه تو خلوت شدن. امروز خیلی ولخرجی کردم و خیره شدن به یه چاله آب که هی بارون آرامششو بهم میزد و حبابای کوچولو کوچولو توش درست میکرد رو به خودم تقدیم کردم. اینا هدیه س. یه هدیه ی باارزش. خودم خیلی خوشحال شد و الان اونه که مجبورم کرده این پست رو بنویسم.
الان تو دفترم و پنجره بازه و بارون یواش یواش داره پرونده هایی رو که زیر پنجره س خیس میکنه. نه پنجره رو می بندم نه پرونده ها رو برمیدارم. بذار اونام حال کنن و لذت ببرن. بعدها وقتی سراغ این پرونده ها برم، یه سری کاغذ چروک خیس خورده، منو یاد امروز و حال خوب الانم میندازه و بازم خوشالم خواهد کرد.
پ.ن : شهریور حتی اگه یه روز ازش باقی مونده باشه، حتی اگه همه چیش بوی پاییز بده، حتی اگه بارونش پیام تموم شدن تابستون رو بده، بازم شهریوره و شهریور ینی تابستون. ینی فصل گرم و دوست داشتنی تابستون. ینی فصلی که اولش آخر بهاره وسطش گرمای زندگیه و آخرش اول پاییز.
امضا: 18 در اوج احساسات