12. نه هزار و نهصد و نود و نه در یک
من یه عمه بیشتر ندارم و واقعا شرمنده شم که بار مسئولیت این همه فحش رو تنهایی به دوش میکشه. یه عمه و یه شوهر عمه و یه پسرعمه. وقتی که اونا یه زوج بدون بچه بودن، از نظر منِ 6-7 ساله، خوشبخت ترین زوج روی کره ی زمین بودن. پایتخت نشین بودن (و هستن). هروخت میومدن خونمون واسه من و خواهرم یه چیزایی می آوردن. از لباس و اسباب بازی تا ادکلن و مداد خودکار. یه شوهر عمه ی کول و خوشتیپ که بوی ادکلنش کل فضای خونه رو برمیداشت. اصن خونمون یه رنگ و بوی دیگه میگرفت. انگار بهشته. یادمه موقعی که میومدن خونمون، موقع رفتن عروسی داشتیم. ینی به فجیع ترین وجه ممکن گریه میکردم. گریه های بنفش رنگی که قرار بود مانعِ از دست رفتن این بهشتِ موقت بشه.
زمان گذشت و پسر عمه م به دنیا اومد. همه چی مثل قبل بود فقط من به درجه ای از شعور رسیده بودم که موقع رفتن اونا گریه نمیکردم. فقط ناراحت بودم. نمیدونم چرا این خاطره اینقد واضح و شفاف تو ذهنم حک شده ولی شده. کلاس پنجم یا اول راهنمایی بودم. اینا اومده بودن خونمون. بعد نیم ساعت پسرعمم یکی از اینا آورد و بهم داد. بدون جعبه و کادو. همینجوری داد بهم. منم طبق عادت، موقعی که هدیه میگیرم، کلی تشکر کردم. فقط ایندفه یه فرقی داشت اونم این بود که این کادوئه رو خیلی دوس داشتم. بی نهایت خوشال شده بودم. همینجوری که مشغول تشکر کردن بودم، شوهر عمم گفت، باش بازی کن. واسه فرشیده، میگه باهاش بازی کنی! جمله ش که تموم شد تازه فهمیدم که چرا تو جعبه و کادو نبوده. با اینکه بچه بودم ولی حرف شوهر عمم اندازه یه بلوک 100 کیلویی واسم سنگین بود (البته اون بنده خدا تقصیری نداشت. واسه فرشید بود خب). خیلی ضایع شده بودم. خیلی زیاد. نمیدونم اون حجم از ضایع شدن رو چجوری جمع و جور کردم ولی کردم.
پدر و مادرم، سالها بعد، وقتی که اون آتاری دستی خز شده بود به مناسبت شاگرد اولی واسم خریدن. دستگاهی که هیچوقت نه اون خوشحالی چند ثانیه ای رو واسم تکرار کرد نه از میزان ضایع شدگیم کم کرد.
الان سالها از اون داستان میگذره. همه چی عوض شده. زوج عمه و شوهر عمه اصلن خوشبخت نیستن. همه چی رنگِ زشتِ واقعیت رو گرفته. بیشتر از ده ساله که شوهر عمم رو از نزدیک ندیم (و نمیخوامم که ببینم چون ازش خوشم نمیاد) ولی هنوزم تو ذهنم اون موقع ها خیلی خوشبخت و دوست داشتنی بود. اصن نمیدونم چی شد که این پست رو نوشتم. فقط اینو میدم که همه چی عوض میشه جز خاطره ها.
امضا: 18 خیره به پنجره ی باز و کاغذایی که به خاطر بارون خیس شدن