هــــــــــــــــــــیژده

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ماکیتائو» ثبت شده است

زیر نور شمع داشتم شطرنج بازی میکردم و به این فکر میکردم که چرا دل من برای بچه ی ماکیتائو سوخت

ماکیتائو اسم ماده شیری بود که سه تا بچه داشت. ماکیتائو برای اینکه بتونه به بچه هاش شیر بده خونه رو ترک کرده بود و  رفته بود. ماده شیر گله ی بوفالویی رو که داشتن از تو رودخونه رد میشدن، زیر نظر داشت. یک بوفالو از گله دور موند و این بهترین فرصت برای ماکیتائو بود که اونو شکار کنه. پس اینکار رو کرد. ولی بوفالو به مراتب بزرگتر از ماکیتائو بود و تو اون درگیری تنها چیزی که عاید ماکیتائو شد، دم بوفالو و نعره های بلند اون بود. ماده شیر پنجه های قویش رو انداخته بود رو پشت بوفالو و تقلای بی نتیجه ای میکرد. نتیجه این شد که در اثر نعره های بوفالوی درحال شکار، گله تغییر مسیر داد و تعداد زیادی بوفالوی عصبانی به سمت ماکیتائو و شکارش حمله ور شد. ماکیتائو تصمیم گرفت بیخیال شکارش بشه و فرار کرد. گله ی عصبانی به بوفالوی تنها رسید. ماکیتائو به فکر شکم گرسنه، پستانهای بدون شیر و بچه های گرسنه ش بود. پس نمیتونست دست خالی برگرده. گله ی بوفالو ها حسابی گیج شده بودن و فقط داد و فریاد میکردن. ماکیتائو هم متوجه گیجی گله شده بود پس دوباره با شجاعت به سمت گله حمله کرد. این بار لقمه ی کوچیکتری رو انتخاب کرد. یک بچه بوفالو. گردن بچه بوفالو رو گرفت و به زیر آب کشوندش. گله فرار کرد و ماکیتائو با لاشه ی بچه بوفالو به خشکی رسید. وسط مسطای بزم تک نفره اش سر و کله ی یک گله کفتار پیدا شد. کفتارها با صداهای عجیب و غریبی که شبیه صدای خنده بود، خودشونو تو اون لاشه ی بوفالو سهیم میدونستن. اما ماکیتائو هنوز سیر نشده بود. پس با کفتارها درگیر شد. کفتارها تعدادشون زیاد بود و تونستن که یه تیکه از لاشه رو بدزدن و با همون خنده های شیطانی سر گوشت دزدیده شده باهم درگیر بشن. سرانجام ماکیتائو لاشه رو به پرنده ها سپرد و راهی خونه شد. هوا تاریک شده بود. وقتی ماکیتائو به خونه رسید بچه هاش نبودن. ماکیتائو  بالای یک درخت پیر و بدون برگ خوابید و صبح روز بعد دمبال بچه هاش رفت.

نزدیکای غروب بود و از اینکه این همه بچه هاش رو صدا زده بود و صدایی نشنیده بود، خسته به نظر میرسد. از دور صدای یکی از بچه هاش شنیده شد. جایی که چن تا کفتار هم بودن. ماکیتائو با حالتی که انگار میخواد شکار کنه، شروع به دویدن کرد. بچه ش رو پیدا کرد. دیر رسیده بود. کفتارها دوتا از بچه هاش رو خورده بودن و این تنها باقیمانده ی ماکیتائو بود. یک بچه ی معلول. ماکیتائو کفتارهارو با تمام قدرتی که داشت از اونجا دور کرد و شروع کرد به لیس زدن سر پسرش. پسر ماکیتائو فلج شده بود و دوتا پاهاش در اثر حمله ی کفتارها قابلیت حرکت نداشت. ماکیتائو با دندون گردن پسرش رو گرفت تا اونو به خونه ببره. چند قدم جلو تر پسرش رو روی زمین گذاشت و خودش چند متر جلوتر روی زمین خوابید. پسر ماکیتائو گشنه بود و بخاطر شیر خودشو دمبال مادر میکشوند. با دستهاش راه میرفت و پاهاش روی زمین کشیده میشد... برق رفت و نتونستم ببینم ادامه ی این راز بقا چی شد. مامان شمع روشن کرد و آورد کنارم گذاشت. منم موبایلمو دست گرفتم و شروع کردم به شطرنج بازی کردن. زیر نور شمع داشتم شطرنج بازی میکردم و به این فکر میکردم که چرا دل من برای بچه ی ماکیتائو سوخت ولی برای بچه بوفالو نسوخت. ماکیتائو برای سیر کردن بچه هاش یه ماده بوفالو رو بی بچه کرد. بچه بوفالو رو کفتارهایی خوردن که به بچه ی ماکیتائو هم رحم نکردن. دو مادر داغدار، یه بچه شیر فلج و کفتارهایی که همچنان خنده های شیطانی میکردن...



امضا: 18


۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۰۱
هیژده ...