هــــــــــــــــــــیژده

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره» ثبت شده است

یک روز... نه! یک شب دم درب شرکت مشغول انتظار کشیدن بودم تا کلیدهایم برسند. یادم نیس که چرا کلید همرام نبود. مغازه ی بغلی ما برگر های پرفکتی میزند بطوری که وقتی شروع به پخت و پز میکند، برای خودش و خویشاوندانش فحش میخرد. البته نه از من، که از غدد ترشح بزاقی ام. اما واقعا چه کسی به آن غدد فکر میکند؟

بگذریم.

همانطور که مشغول انتظار کشیدن بودم یکی از شاگردهای برگری که جوانی لاغر و دراز بود و داشت با تلفن صحبت می کرد، نظرم را جلب کرد. پسرک 22-23 ساله، با لباس فرم از مغازه بیرون آمده بود و داشت با گرل فرندش معاشرت می کرد. این را من بعدا فهمیدم. وقتی که انتظار جایش را به فضولی داد. البت که خودش هم مقصر بود و هی از جلوی من رد میشد و از بی وفایی های لیلی اش گله میکرد. گفتم لیلی و یک سری خاطرات لیلی سان از مخم عبور کرد و خنده ای بر لبانم نشاند. بگذارید اندکی بخندم. لیلی...نامه...دست...پست رمزدار...برم پیشش... پیک... ها ها ها

 بگذریم.

پسرک داشت گرل فرندش را توجیه میکرد که عزیز دل من، من خیلی تورا دوست دارم و خیلی زیاد به تو فکر میکنم. تو چرا حالی ات نیست؟ اصلا تمام زندگی من یک طرف و تو یک طرف دیگر لعنتی. احتمالا آن طرف خط هم دخترک داشت هی چس کلاس میذاشت و پسر را هی مجبور می کرد که بیشتر دوستش بدارد. یادم هست چند باری پسرک از لفظ عشق هم استفاده کرد. من خیلی خنده م گرفته بود و نگاهم به او بسان پیرمردی نود و اند ساله بود که دارد به جوانی های خودش می نگرد و لبخند میزند. این بار خاطره بازی جای فضولی را گرفت. با خودم فکر میکردم که من کی عاشق شده ام؟ کنتور عمرم هی به عقب باز می گشت و هی چیزی یافت نمیشد. کم کم داشتم برای خودم نگران میشدم که یک هو آلارم اورکا اورکا (یافتم یافتم) به گوش رسید. آری من هم عاشق شده بودم. نفس عمیقی کشیدم. شاید 15-16 سال به عقب بازگشته بودم. برای درک بهتر موضوع بایستی دورانی را خاطر نشان کنم که شبکه ی سه خفن ترین شبکه ی سیما بود و ویدئو نامش دستگاه بود و مانتو ها اِپُل داشت.

بگذریم

آن زمان ها شبکه ی سه یک تبلیغی پخش می کرد در مورد سس بهروز. یک دختر بچه همسن و سال آن دوران خودم با کلاه و لباس یک سره ی سفید با بر و رویی سفید و احتمالا چشمانی سبز رنگ. در زمین سرسبزی برای خودش در حال دویدن و بازی و دلبری از من بود که ناگهان پدر پفیوزش او را صدا میزند تا برود ناهارش را کوفت کند. آهنگ بی نهایت لایت، گندمزاری سبز و دخترکی در حال دویدن به سوی پدر و مادرش به منظور استعمال از سس بهروز و تصویری که فِید می شود. آری. من عاشق آن دختر شده بودم و شاید ساعتها بعد از آن تبلیغ من و آن پری در آن مزرعه باهم میدویدیم. رویاهایی که تا زمانی که آن تبلیغ پخش می شد با من بود. عشقی پاک ولی نافرجام. سالها از آن عشق میگذرد. احتمالا الان آن مزرعه برج یا شهرک شده و پری من مشغول شستن جورابهای شوهر نفله اش است و حتی یک لحظه هم به من فکر نمیکند.

بگذریم

کلید را آوردند و انتظار و فضولی و خاطره بازی جایش را به کارهای عقب افتاده ام دادند...



امضا: 18 با بزاق های آویزان از لب و لوچه اش که معلوم نیست عاملش برگر است یا سس بهروز

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۲۶
هیژده ...

شب بود. سرد هم بود. باد هم میومد. تاریک هم بود. من تو جاده بودم. چیزی در گلوم اذیتم میکرد که حس کردم باید از من خارج شه. چن دیقه ای مشغول درست کردن اون تف بودم. یه تف شسته و رفته، که جون میداد واسه ی بیرون انداختن. شیشه ی ماشین رو دادم پایین...


شب بود. سرد هم بود. باد هم میومد. تاریک هم بود. من تو جاده بودم و چون تف بلد نیستم سرم رو از ماشین بیرون کردم که تفم رو باد ببره ولی باد عینکم رو برد. در همون لحظه تفی که که اونقد براش زحمت کشیده بودم رو قورت دادم و زدم کنار و فلاشر رو زدم و پیاده شدم...


شب بود. سرد هم بود. باد هم میومد. تاریک هم بود. من تو جاده بودم و ماشینها با سرعت از کنارم رد میشدن. نا امیدانه با چراغ موبایلم دمبال عینکم تو جاده میگشتم. 200 متری برگشتم عقب. تو نوری که ماشینها تو جاده مینداختن، یه چیزی برق میزد. عینکم بود. وسط جاده و در فاصله ی 50 متری از من بود. یه تریلی 18 چرخ و یه اتوبوس داشتن نزدیک میشدن. استرس گرفته بود منو. نه میتونستم بپرم تو جاده، نه دل داشتم که صب کنم. اینقد فرصتم واسه تصمیم گیری کم بود که تا بخواد مخم فرمان بده تریلی و اتوبوس اومدن و رد شدن. صدای عینکم رو شنیدم که رو زمین کشیده شد و 30-40 متر جلوتر رفت. دیگه نمیدیدمش. نور موبایل هم اینقد نبود که بتونم پیداش کنم. یه پیکان وانت داشت نزدیک میشد. تو نور اون عینکم رو دیدم. بازم ترسیدم برم وسط جاده. پیکان وانت رفت و صدای خِرِچ عینکم در اومد...


شب بود. سرد هم بود. باد هم میومد. تاریک هم بود. من تو جاده بودم. ماشینا میومدن و میرفتن و هروقتی یه بوقی ممتد برام میکشیدن. چن تا ماشین که رد شد دیگه تو جاده چیزی نمیدیدم. تو شونه خاکی جاده موبایل به دست راه میرفتم و رو زمین رو میدیدم. عینکم خیلی خیلی ساده و سبک بود. دو تا دسته و یه رو دماغی داشت. همین! کنار جاده، رو دماغی و یه دسته ش رو پیدا کردم ولی شارژ موبایلم تموم شد و دیگه نور هم نداشتم. یه خورده با سیامک جلو عقب رفتیم ولی بی فایده بود...


شب بود. سرد هم بود. باد هم میومد. تاریک هم بود. من تو جاده بودم و بی عینک به سختی تا مقصد اومدم.



پ.ن.1: جدا از اینکه عینکم اصل بود و خیلی گرون خریده بودمش، خیلی دوسش داشتم.

پ.ن.2: به فرزندان خود تیراندازی، سوارکاری، شنا و "تف کردن" بیاموزید.

پ.ن.3: من خیلی ناراحتم

پ.ن.4: از پیکان وانت متنفرم.



امضا: 18 اسکلی در جاده در یک شب سرد و تاریک

۳۹ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۴ ، ۱۳:۱۶
هیژده ...

من یه عمه بیشتر ندارم و واقعا شرمنده شم که بار مسئولیت این همه فحش رو تنهایی به دوش میکشه. یه عمه و یه شوهر عمه و یه پسرعمه. وقتی که اونا یه زوج بدون بچه بودن، از نظر منِ 6-7 ساله، خوشبخت ترین زوج روی کره ی زمین بودن. پایتخت نشین بودن (و هستن). هروخت میومدن خونمون واسه من و خواهرم یه چیزایی می آوردن. از لباس و اسباب بازی تا ادکلن و مداد خودکار. یه شوهر عمه ی کول و خوشتیپ که بوی ادکلنش کل فضای خونه رو برمیداشت. اصن خونمون یه رنگ و بوی دیگه میگرفت. انگار بهشته. یادمه موقعی که میومدن خونمون، موقع رفتن عروسی داشتیم. ینی به فجیع ترین وجه ممکن گریه میکردم. گریه های بنفش رنگی که قرار بود مانعِ از دست رفتن این بهشتِ موقت بشه.

زمان گذشت و پسر عمه م به دنیا اومد. همه چی مثل قبل بود فقط من به درجه ای از شعور رسیده بودم که موقع رفتن اونا گریه نمیکردم. فقط ناراحت بودم. نمیدونم چرا این خاطره اینقد واضح و شفاف تو ذهنم حک شده ولی شده. کلاس پنجم یا اول راهنمایی بودم. اینا اومده بودن خونمون. بعد نیم ساعت پسرعمم یکی از اینا آورد و بهم داد. بدون جعبه و کادو. همینجوری داد بهم. منم طبق عادت، موقعی که هدیه میگیرم، کلی تشکر کردم. فقط ایندفه یه فرقی داشت اونم این بود که این کادوئه رو خیلی دوس داشتم. بی نهایت خوشال شده بودم. همینجوری که مشغول تشکر کردن بودم، شوهر عمم گفت، باش بازی کن. واسه فرشیده، میگه باهاش بازی کنی! جمله ش که تموم شد تازه فهمیدم که چرا تو جعبه و کادو نبوده. با اینکه بچه بودم ولی حرف شوهر عمم اندازه یه بلوک 100 کیلویی واسم سنگین بود (البته اون بنده خدا تقصیری نداشت. واسه فرشید بود خب). خیلی ضایع شده بودم. خیلی زیاد. نمیدونم اون حجم از ضایع شدن رو چجوری جمع و جور کردم ولی کردم.

پدر و مادرم، سالها بعد، وقتی که اون آتاری دستی خز شده بود به مناسبت شاگرد اولی واسم خریدن. دستگاهی که هیچوقت نه اون خوشحالی چند ثانیه ای رو واسم تکرار کرد نه از میزان ضایع شدگیم کم کرد.

الان سالها از اون داستان میگذره. همه چی عوض شده. زوج عمه و شوهر عمه اصلن خوشبخت نیستن. همه چی رنگِ زشتِ واقعیت رو گرفته.  بیشتر از ده ساله که شوهر عمم رو از نزدیک ندیم (و نمیخوامم که ببینم چون ازش خوشم نمیاد) ولی هنوزم تو ذهنم اون موقع ها خیلی خوشبخت و دوست داشتنی بود. اصن نمیدونم چی شد که این پست رو نوشتم. فقط اینو میدم که همه چی عوض میشه جز خاطره ها.


امضا: 18 خیره به پنجره ی باز و کاغذایی که به خاطر بارون خیس شدن



۲۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۴ ، ۰۰:۱۰
هیژده ...