هــــــــــــــــــــیژده

۱۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

وقتی یکی یکی همه دور و بریام دارن متاهل میشن و میرن و سنم همینجوری بالا میره، یکی از فانتزیام اینه که مثلا چن سال دیگه من بشم یه آدم 42-43 ساله ی مجرد با یه سری چین و چروک سطحی و موهای جوگندمی. البته نه یه آدم میانسال معمولی. یه آدم میانسال مشنگ که دنیاش با یه نوجوون 14 ساله زیاد فرقی نداره. بعد مثلا تو یه پروژه کاری وارد یه رابطه ای میشم که طرف مقابل یه دختر 22- 23 ساله س. رابطه کاری شروع میشه ولی بعد از چن وقت اون دخترک احمق، میره تو رویاهای خودش. انگار نه انگار که وقتی اون داشت شیر مامانش رو میخورد من دیپلمم گرفته بودم! البته که من از خیلی قبلترش فهمیده بودم (بهرحال سنی از من گذشته) ولی مثلا روحمم از این ماجرا خبر نداره. تو یه غروب دیماه، وقتی که ساعت کاری تموم شده، دختر دلشو به دریا میزنه و با کلی مِنمِن کردن و لرزش صدا، بهم میگه که تو کله ی پوک و دل صافش چی میگذره. بعد من هار هار شروع میکنم به خندیدن. خنده هایی که هم عصبی ان و هم از خوشالیِ درونیم نشات گرفتن. خنده م که تموم میشه زل میزنم تو چشاش. مث چشای یه گرگ که به سگ گله زل زده. وسایل دختر رو جمع میکنم و میذارم تو کیفش بعد کیفشو میذارم رو میز. در رو براش باز میکنم و خودم رومو میکنم به دیوار و شروع میکنم به سیگار کشیدن. دختره هم که درحالی که صدای فین فینش دراومده کیفشو برمیداره و بدون خدافظی با بیشترین قدرتش در رو میکوبه میره. میرم پشت پنجره و از بالا دویدنش رو تو خیابون نیگا میکنم. اینقد نیگا میکنم تا گم میشه بین ماشینا و آدما. پرده رو میکشم و تو تاریکی غروب دیماه میشینم. جمع میشم تو خودم و گریه میکنم.



ینی ریدم تو فانتزیام! مردم فانتزی دارن، منم فانتزی دارم. فانتزی هامم آخرش تخمیه! لعنتی! دختر به این خوبی، خوشگلی، ردیفی، جوونی. خودشم که راضیه. مرگت چیه دیگه؟!!!! پیرمرد خرفت!



امضا: 18 درگیر با خودش

۲۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۰۷
هیژده ...

شاید باورتون نشه، ولی دیشب خواب فونت دیدم!

حالا خوابم هیچی. من نگران تعبیرشم.



امضا: 18 ابن سیریان

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۲۳
هیژده ...

آقا دیروز نه پریروز یه روز خیلی عجیب و نادری تو کل زندگی من بود. صبح که از خواب پا شدم (چون چن جا قرار مهم داشتم) رفتم حموم و دوش گرفتم. تر و تمیز و شیو شده رفتم بیرون. خیلی گرم بود و من چون خیلی تحرک داشتم تعریقمم زیاد شد. (لفظ رو حال میکنین؟)خلاصه خیس عرق بودم که برگشتم خونه. یه چرت کوتاه زدم و عصر که میخواستم بیام بیرون دیدم تنم نوچه(nooch) ینی چسبونکه. حس بدی بود. البته من این حس رو زیاد تجربه میکنم ولی نمیدونم چرا ایندفه یه جوری بودم. همینجوری که داشتم با وجدانم کلنجار میرفتم، مامانم بم گف برو یه دوش بگیر. گفتم صب رفتم حموم (جوری گفتم انگار مثلا یه بار قبض موبایلمو دادم و الان قراره دوباره بدم. ینی یه چیز نشدنی). گفت برو. آقا دل و زدم به دریا و رفتم و اونجا بود که من با یه روش عجیب و غریب و شگفت آور آشنا شدم...

۱۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۴۶
هیژده ...
یه موقع هایی دیگه زورت نمیرسه. تمام تلاشت رو میکنی ولی دیگه زورت نمیرسه. تمامِ تمامِ تمام تلاشت رو میکنی ولی بازم زورت نمیرسه. به هر کس و ناکسی آویزون میشی ولی هیشکی از یه آویزون خوشش نمیاد. به جایی نمیرسی و بعد از این همه تلاش، محترمانه از جلسه مناقصه میندازنت بیرون. اوت میشی و مسیری رو که با کلی استرس با آسانسور رفته بودی بالا، یکی یکی از پله ها میایی پایین. اگه دختر بودی قطعا گریه میکردی. بعد سوار ماشینت میشی و گاز میدی و حرص میخوری. بعد میبینی نمیشه رانندگی کرد. میزنی کنار و یه سیگ میذاری کنج لبت و دود میکنی. اینقد حرصت شدیده که حتی داد هم نمیتونی بزنی. چشمت میفته به یه دلستری که زیر پای شاگرد افتاده. برش میداری و از ماشین پیاده میشی. تمام انرژی های منفی، فریاد و پکیج فحش هایی رو که نمیتونی حتی به زبون بیاری، جمع میشه تو دست راستت و بوم! شیشه ی دلستر مث یه لیوان فرانسوی خورد و خاکشیر میشه.
طعم شکست خوردن همونقد تلخه که طعم پیروزیش لذت بخش. ینی شکست خوردن تو فینال جام جهانی به مراتب تلخ تر از شکست خوردن تو مسابقات گروهیه. یه موقع هایی که با تمام تلاشت کاری از پیش نمی بری دیگه زورت فقط به یه شیشه دلستر خالی میرسه و به فجیع ترین صورت ممکن میپوکونیش. اما اینجوری نمیمونه که. یا میشی یه ضعیف خاک بر سر بی خاصیت، یا تو این شکست ها، تو این اوت شدن ها و تحقیر شدن ها پوست کلفت میشی. زورت زیاد میشه. اونقد زیاد که بیشتر از شکستن یه شیشه خالی از عهدت برمیاد. اونوقت تو دیگه یه آدم معمولی نیستی. تو یه آدم عقده ای و خطرناکی که ممکنه هرکسی رو مث یه شیشه دلستر بپوکونه. این داستان، ابتدای مسیر هر آدم عوضیه که تو اطرافمون میبینیم.


پ.ن: نوشتن هم مث شیشه شکستن آدمو آروم میکنه و این خیلی عجیبه

امضا: 18 یک عقده ای خطرناک
۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۵۴
هیژده ...

حلقت رو ببند.

این جمله ای بود که امروز بیش از ده بار به متصدی بانک (تو دلم) گفتم. متصدی متاسفانه همکار سابقم بود و اسمش تو گوشیم "وراج" سیو شده بود (تصویرش رو میتونین ببینید). بنظرم آدمایی که زیاد حرف میزنن، خنگن. نه اینکه همه ی خنگ ها زیاد حرف میزننا، اونایی که زیاد حرف میزنن خنگن. ینی دست خودشون نیس بنده خداها. اینقد حرف میزنن مخشون وقت نداره فک کنه. البته چن مدل حراف داریم.

مدل اول اونایی ان که زیاد حرف میزنن. ینی راجع به همه چی "حرف" میزنن. مثلا از نوع ظرف شستن یا جزییات پنچری گرفتن حرف میزنن تا حس و حالشون زمانی که مثلا یه گیدورای سه سر تو یه کوچه بن بست گیرشون بندازه. این گروه به حرف زدن همونقدی نیاز دارن که به هوا.

گروه دوم گروهی هستن که خنگ تر از گروه اول هستن. همون ویژگی های گروه اول رو دارن با این تفاوت که اینقدر استعداد ندارن که حرف تازه بزنن. یه سری حرف تو یه دوره های خاصی ایجاد شده و این گروه، هی تکرارش میکنن.  خاطره های تکراری، نظرهای تکراری، اتفاقای تکراری و نتیجه های تکراری

گروه سوم مودی ان. ینی اکثرا معمولی ان ولی یهو قله های فازشون رو هم میفته و موتور فکشون گرم میشه، بدم گرم میشه. مثلا من خودمم تو این گروه جا میگیرم.


بهرحال ممکنه هرکدوم از ماها تو این گروهها جا داشته باشیم. معمولا اینایی که زیاد حرف میزنن، خودشون متوجه نیستن ولی از رو قیافه ی شنونده میشه فهمید که طرف تو دلش داره میگه حلقت رو ببند دیگه. مثلا ممکنه سرشو به طرف بالا، پایین، چپ یا راست بچرخونه، با انگشتاش ور بره یا به ساعت نیگا کنه و به زبون ساده میتونه هر کاری جز گوش دادن به حرف شما رو . درک کردن یا فهمیدن این قضیه اصلن سخت نیس...



امضا: 18 دست زیر چونه نیگاه به سقف منتظر ضمانت بانکی

۱۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۱۳
هیژده ...